درباره من
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دوسالی می گذشت یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او هم نشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او ناتون بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین آغاز شد دلبستگی
***
وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفت و گوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل بی تو چون شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تویی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی می شود غمهای من با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده دل به جادوی دلت افسون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده
***
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشقم هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار...
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست بی خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد...
***
عاشقان را خودشلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم ، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت ، فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود
***
بعد از این هم آشیانت هر کس است باش با او ، یاد تو مارا بس است...
خواهری دوست دارم N-ABDOLLAHI من ادم مثبت وهم منفی هستم یعنی همه چیزموسرجاش انجام میدم کمی خجالتی هستم از دروغ خوشم نمیاد ازحرفای زشت خوشم نمیاد تاحالابا هیشکی دوست نبودم و نیستم من اینجا باهمتون مثل خواهر و برادر هستم خودمودوست دارم چون معتقدم وقتی ادم خودشو دوست داشته باشه میتونه دیگران روهم دوست داشته باشه همین دیگه ممنون
((آلپاچینو)): hox:c
روزگار (عجب صبری خدا دارد): اره ولی همون مجردی خوبه به نظر من
((آلپاچینو)): بشیم