درباره من
مردی با خود زمزمه کردخدایا با من حرف بزن
**
یک سبار شروع به خواندن کرداما مرد نشنید
فریاد بر آورد خدایا با من حرف بزن
آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کردو گفت:
خدایا بگذار تو را ببینم ستاره ای در آسمان درخشید؟
اما مرد ندید
مرد فریاد کشید یک معجزه نشانم بده
یک کودک متولد شد.اما مرد توجه نکرد
سپس مرد در نهایت یاس فریاد زد
خدایا مرا لمس کن و بگذار ببینم که اینجایی
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را با دستش کنار زد و به راهش ادامه داد.
*************************
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم تا همان پاکی و صداقت دوران بچیام حفظ میشد