درباره من
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشم
در عین کودک بودنم نان آورت باشم
.
هر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهات
با آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشم
.
وقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینی
یک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشم
.
آنروزها می خواستم تا خواهرم باشی
یا من پسر باشم شما هم مادرم باشی
.
تا آخر بازی سرم بر دامنت باشد
چشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
دیشب که پشت کوهها خورشیدمان جا ماند
دیشب که خواب کودکی ها پشت درها ماند
.
دیشب که باد از بندها پیراهنت را برد
گل های سبز و صورتی دامنت را برد
.
یعنی که باید پیش من با روسری باشی؟
یعنی که شاید سهم از من بهتری باشی؟
.
دیدی که دنیا با خیالاتم چه ها کرد و
آخر بلوغ اینجا ، درونم کودتا کرد و
.
دیدی چه شد پایان تلخ پیله سازیها؟
دیدی چه آمد بر سر اسباب بازیها؟
.
هفت آسمانم بی چراغ و مات و بی رنگ است
بانو! برای خاله بازیها دلم تنگ است
.
.
می خواهم اینجا در کنارت همسرت باشم
یک کوه قرص و مطمئن پشت سرت باشم
.
بعد از گذشت این همه تبعید لجبازی
حالا اجازه می دهی در کشورت باشم؟
R.azizi