درباره من
نانوایی شلوغ بود پوپان مدام این پا و آن پا میکرد نانوا به او گفت چرا اینقدر نگرانی ؟
گفت گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام تا نان بخرم می ترسم گرگها شکمشان را پاره کنند.
نانوا گفت : چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای ؟ گفت سپرده ام . اما او خدای گرگها هم هست .