مناظره ی هشام بن حکم جوان با عمربن عبید در مورد امامت :
مرحوم کلینی در الکافی: 1 / 169 ـ 171، حدیث 3. از یونس بن یعقوب نقل می کند:
به همراه عده ای از اصحاب امام صادق علیه السلام در خدمت ایشان بودیم از جمله حمران بن اعین، محمّد بن نعمان،هشام بن سالم، طیار و گروه دیگری که هِشام بن حکمِ جوان نیز در میان آنان بود
. امام صادق علیه السلام فرمود:
ای هِشام، آیا نقل نمی کنی که با عمرو بن عبید چه کردی و از او چه پرسیدی؟
هشام عرض کرد: ای فرزند رسول خدا، من از بزرگی شأن شما حیا می کنم و نزد شما زبانم را یارای سخن گفتن نیست.
امام صادق علیه السلام فرمود:
هر گاه ما دستوری به شما دادیم، اطاعت کنید و آن را انجام دهید.
هشام عرض کرد:
خبر جایگاه عمرو بن عبید و جلسه وی در مسجد بصره به من رسید و بر من مناظره ی هشام بن حکم جوان با عمربن عبید در مورد امامت : آمد.
پس به سوی او حرکت کردم و روز جمعه وارد بصره شدم.
به مسجد بصره رفتم. دیدم جمعیت زیادی دور عمر بن عبید جمع شده اند.
او یک پارچه مشکی بر دوش انداخته بود و پارچه پشمی سیاهی نیز به خود بسته بود و مردم از او سؤال می کردند.
از آن جماعت جا طلب کردم. آنان برای من جا باز کردند
و من در انتهای جمعیت بر روی زانوهایم نشستم.
آن گاه گفتم:
ای عالم، من مردی غریبم. آیا به من اجازه سؤال کردن می دهی؟
گفت:
بله.
پرسیدم:
آیا تو چشم داری؟
گفت
: پسرم این چه سؤال است که می پرسی؟
آیا از آن چه که می بینی سؤال می کنی؟
گفتم:
سؤال من این چنین است.
گفت: هر چند سؤال تو احمقانه است، امّا بپرس.
گفتم:
آیا پاسخ سؤال مرا می دهی؟
گفت:
بپرس. گفتم:
آیا تو چشم داری؟
گفت:
بله.
گفتم:
با آن چه می کنی؟
گفت:
رنگ ها و اشخاص را با آن می بینم.
گفتم:
آیا بینی داری؟
گفت:
بله.
گفتم:
با آن چه می کنی؟
گفت:
با آن بوها را استشمام می کنم.
گفتم:
آیا دهان داری؟
گفت:
بله.
گفتم:
با آن چه می کنی؟
گفت: با آن طعم ها را می چشم.
گفتم:
آیا گوش داری؟
گفت:
بله،
گفتم:
با آن چه می کنی؟
گفت:
صداها را با آن می شنوم.
گفتم:
آیا قلب داری؟ ( ألک قلب؟)
گفت:
بله.
گفتم:
با آن چه می کنی؟( فما تصنع به؟)
گفت:
هر آن چه که به واسطه این حوّاس و اعضاء دریافت می دارم با آن تشخیص می دهم. ( أمیّز به کلّما ورد علی هذه الجوارح والحواسّ.)
گفتم:
آیا این اعضا از قلب بی نیاز نیستند؟( أو لیس فی هذه الجوارح غنی عن القلب؟)
گفت:
نه.
گفتم:
این چه طور ممکن است؟
در حالی که اعضاء صحیح و سالم هستند. :( وکیف ذلک وهی صحیحة سلیمة؟)
گفت:
پسرم وقتی هر یک از این اعضا در آن چه می بوید، یا می بیند، یا می چشد و یا می شنود شک کند، آن را به قلب ارجاع می دهد تا یقین برایش حاصل شود و شکش از بین برود.( یا بنیّ، إن الجوارح إذا شکّت فی شیء شمّته أو رأته أو ذاقته أو سمعته ردّته إلی القلب فیستیقن الیقین ویبطل الشک)
هشام گوید:
گفتم:
پس خداوند قلب را برای رفع شک اعضاء قرار داده است؟:( فإنّما أقام الله القلب لشک الجوارح؟)
گفت:
بله،
گفتم:
پس حتماً باید قلب باشد و الاّ اعضا به یقین نمی رسند؟ ( لابد من القلب وإلاّ لم تستیقن الجوارح؟)
گفت:
بله.
گفتم:
ای ابا مروان، پس خداوند اعضاء بدن تو را رها نکرده و برای آن ها امامی قرار داده که به واسطه آن درستی امور صحیح را بداند و شکش به یقین تبدیل شود، با این حال ]معتقدی که[ همه این بندگان را در حیرت و شک و اختلاف واگزارده و برای آن ها امامی قرار نداده که در موارد شک و حیرت به او مراجعه کنند; ولی برای اعضاء بدن تو امامی قرار داده که حیرت و شک خود را به آن ارجاع دهی؟
(یا أبا مروان، فالله تبارک وتعالی لم یترک جوارحک حتی جعل لها إماماً یصحّح لها الصحیح ویتیقّن به ما شکّ فیه، ویترک هذا الخلق کلهم فی حیرتهم وشکهم واختلافهم لا یقیم لهم إماماً یردّون إلیه شکهم وحیرتهم ویقیم لک إماماً لجوارحک تردّ إلیه حیرتک وشکّک)
هشام می گوید:
عمرو بن عبید ساکت شد و هیچ پاسخی به من نداد.
سپس رو به من کرد و گفت:
آیا تو هشام بن حکم هستی؟
گفتم:
نه.
گفت:
آیا همنشین و هم جلسه او هستی؟
گفتم:
نه.
گفت:
از کجا آمده ای؟
گفتم:
اهل کوفه هستم.
گفت: در این صورت تو هشام بن حکم هستی.
سپس مرا نزد خود برد و در جایگاهش نشانید و مجلس در سکوت گذشت و او هیچ نگفت تا من برخاستم.
]راوی [گوید:
امام صادق علیه السلام در این هنگام خندید و فرمود:
ای هشام، این استدلال را چه کسی به تو یاد داده است؟
گفتم: آن را از شما فرا گرفتم و منسجم ساختم.
امام صادق علیه السلام فرمود: به خدا این استدلال در صحف ابراهیم و موسی علی نبینا وآله وعلیهما السلام مکتوب است.
پس ضرورت نصب امام از سوی خدا جهت رفع اختلاف، شک و حیرت در جامعه ضروری است.