درباره من
آخرشب بود
مست وخراب ازکوچه ای میگذشتم
ناگهان دورو برم پر از گرگ های ناشناس شد
سردسته ی آنها جلو آمد
سربالا آوردم و دیدم او همان است که به یادش مست کرده ام
نیش خندی زدم و گفتم : بزن... زد....
باورم نمیشد
.
.
.
او همان بره ای بود که خودم گرگش کرده بودم...