وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحه تمام آواز ها و پرنده ها را می خوانی و یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کرده ی و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذشته ای آن روز دیگر خیلی دیر شده است فردای آن روز ترا به خاک می دهند و می گویند: خیلی بزرگ شده بود...