درباره من
«ـ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
«ـ نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجة مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت . . .
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت . . .
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت . . .