درباره من

حسرت لبخند.....
---------------------------------
وقتی که دل نمی خواهد...! کارزاری می شود اندر خم یک کوچه باریک بن بست

و من آب رونده می شوم
جاری می شوم و چکه چکه خرج می شوم
نماد خزنده می شوم که مالِش است
ربع کل حرفهای من همین بود و بس...!

حالا بنشین و نفس بکش به شکرانه هوای بازی که دور توست
به شکرانه خنده مادرت......
لخت لخت دست و پا می زنم عین خزنده و هیچ کس نیست تا شاید نگاهم کند که چگونه خیس می شوم
خیزناک مچاله می شوم.

دیدی که چگونه دیر شد...؟!
نه تو ندیدی....
شنیدی و به بغض خودت خندیدی

همه رفته اند و من ماندم و دو سه جای پا،
نماد زندگی مرده
سمبل مردان و زنانی که سفت سفت گرفتند و زجر کشیدند.

پاره پاره مثل بادبادکی شدست آنچه جمع کرده بودم همه را یکی یکی
حالا نسیم خنک هم طوفانی می شود و خانه پوشالی ام را از هم می دراند

من که اصلا خانه ای ندارم!!

مادرانه بخند برایم!
بخند که ارزش سیاه کردن صفحه روبرویت را ندارد
بخند
خودت را ول بده روی صندلی که از کشتی نجات خبری نیست
آخریش آن بود که نوح پرش کرد از خر و الاغی چون من
از پستاندارانی با دو طاقار که حمل می کردند پشت سر هم
و من لای آنها خفه می شدم که ناگاه ذستم را گرفتی و تنها نیم تنه بودم که مغزم را شسته بود

نمی دانم چه شد که ماندگار شدیم و سوختنی
نفرین کدام عجوزه ما را سیاه کرده
اینها را ول کن و بیا دستت را بکش روی سرم که با هم سر بخوریم از سرسره هستی به سمت نیستی..... جایی که سالهاست زیر آب است!
و دوتایی برویم آنجا و تا می توانیم نفس بکشیم و بعد از آن بگویم:
"
من آب رونده شدم لابلای جریانهای تودرتو و دیگر آزادم




IVI Ə I-I Ə K __ IVI Ə I-I D Ə V i




 

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۴/۲۰ ساعت 17:14

کاربران آنلاین (0)