مجروح عراقي
صبح عمليات والفجر يك ديدمش. تمام دستانش پرخون بود. معمولاً بند حمايل و تجهيزاتش را طوري مي بست كه هم بتواند سبكبار باشد و هم اينكه شيك و تميز باشد. پرسيدم: «احمد چي شده؟» گفت: «موقع عقب كشيدن، محور خودمان بسته بود. مجبور شدم از محور لشگر امام حسين (ع) برگردم عقب. در بين راه يك مجروح عراقي را ديدم خيلي التماس مي كرد. ايستادم و زخمهايش را بستم. عكس بچه و قرآنش را درآورد و گفت: «در صورت امكان بفرستم براي خانواده اش. خيلي هم التماس مي كرد. با قمقمه ام آب بهش دادم. نتوانستم بياورمش عقب. گذاشتمش توي يك پناهگاه و برگشتم. اين خون هم مربوط به مجروح عراقي است.» احمد با آن همه شجاعت، اين قدر رئوف بود. در عمليات والفجر سه مجروح شد اهل دكتر رفتن نبود. يك قوطي بتادين و مقداري گاز و باند همراه خودش آورد و گفت: پانسمان كن. زخمهاي عجيبي داشت. شايد تا پنج سانتيمتري توي زخم را ضد عفوني مي*كردم. عمق زخم زياد بود وقتي هم رويش را بستم انگار نه انگار كه مجروح است.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
يك انتخاب زيبا
داشتيم براي عمليات آماده مي شديم. هر كس كاري مي كرد. لباسهايمان را در مي آورديم و لباس غواصي مي پوشيديم. بچه ها مي گفتند لباس دامادي، مي خنديدند. وسط محوطه كه دورتادورش پر از ني بود حاج احمد دراز كشيده بود. غواصان سياه پوش دوره اش كرده بودند. يكي سرش را شانه مي كرد و ديگري خاك از روي لباسش مي تكاند. صحنه اي بود كه تا ابد از ذهنم بيرون نمي رود. قطره اشك گوشه چشمان حاج احمد حلقه زده بود، يكي از بچه ها گفت: « حاجي دوست داري تركش به كجات بخورد؟» حاج احمد بي آنكه كلامي بگويد، دست گذاشت روي پيشاني اش. به پرسش نگاهش كرديم، گفت: «دوست دارم امشب يك قسمت از بدنم را بدهم. امام حسين (ع) در اين راه سر داد، من هم دوست دارم كه اين قسمت از سرم باشد.» بعد رو كرد به همه مان و گفت: «بچه ها! دعا كنيد خدا يك قسمت از بدنتان را بگيرد، يك دست، يك پا، سر» دعا كنيد جنازه مان را آب ببرد كه در اين دنيا حتي قبر هم نداشته باشيم.» آن شب همه مان مي خواستيم خوب جان بدهيم، بميريم اما با شجاعت و بزرگي و حاج احمد نيز به آرزويش رسيد. تركش خمپاره به سرش خورده بود. همان جايي كه عصر روز قبل به آن اشاره كرده بود.
********************************************************************************
براي اسلام
در عمليات كربلاي چهار شركت كردم. تير به نخاعم خورد. منتقلم كردند به بيمارستان رفسنجان. حالم خوب نبود و پدرم اصرار مي كرد به يكي از امامزاده هاي شهر دخيل شوم. قبول نمي كردم، ولي پدرم آنقدر اصرار كرد و گريست كه به ناچار قبول كردم، با همان تخت بيمارستا ن مرا به امامزاده بردند. شب سردي بود. تعدادي از بچه هاي ديگر هم بودند. نمي دانم ساعت چند بود، خواب بودم يا بيدار؟ نمي دانم. حاج احمد آمد بالاي سرم ايستاد فقط نگاهش كردم، نمي توانستم تكان بخورم. حاج احمد نوراني بود. پرسيد: «براي چي آمدي اينجا؟» جريان را تعريف كردم و گفتم: «به بابام گفتم خيلي ها شهيد شدند، جانباز و مجروح شدند من كه چيزيم نيست، پدر بود ديگر، خواست كه بيايم اما نتوانستم حرفش را زمين بزنم.» حاج احمد گفت : «به بابات بگو ما به خاطر اسلام و قرآن و نماز و امام حسين (ع) رفتيم. بلند شو بر و و راضي اش كن از اينجا برويد. بگو ارزشش را ندارد. هر وقت خواستي، براي زيارت بيا ولي براي پس گرفتن چيزي كه در راه خدا داده اي نيا.» جريان را براي پدرم تعريف كردم و برگشتيم بيمارستان. روز بعد هم مر خص شدم.
###########################################################
پيش قراول
هيچ وقت يادم نمي رود يه عده نيروي تازه وارد براي لشکر آورده بودند. کنار سد دز بوديم. حاج احمد براشون صحبت کرد. همه ماتشون برده بود حاج احمد بلند مي گفت: «هرکس نماز شب نمي خونه، توي گردان ما نياد ما وضعمون با بقيه فرق مي کنه ما پيش قراول بقيه ي بچه ها هستيم هرکس نمي تونه نماز شب بخونه نمي تونه نفسش رو کنترل کنه، توي گردان ما نياد».
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
تفسيرقرآن
مي رفتيم و سنگر عراقي ها را مي زديم. يکبار ديدم يه عراقي روبروي ما ايستاده و حرکتي نمي کند برگشتيم بچه ها رو نگاه کردم ديدم حاج احمد زير لب تندتند ميگه: «وجعلنا» اون ماجرا گذشت وقتي جلوتر رفتيم گفتم حاجي چرا فقط کلمه ي وجعلنا رو مي گفتي؟ مگه بقيه آيه رو بلد نيستي؟ گفت: «چرا بلدم، ولي مي خواستم به عظمت اين آيه پي ببرم و بفهمم با يک کلمه هم کار مي کنه يا نه!؟» گفتم: آخه اون وسط وقت اين چيزا بود؟! گفت: «اتفاقاً درست همون لحظه وقت امتحان کردن اين کلمه بود چون ما اصلاً براي تفسير همين آيات اومديم جبهه. جنگ ما جنگ ايدئولوژي است نه جنگ کلاسيک» ديگه چيزي نگفتم، کمي که جلوتر رفتيم و برخورديم به يه تيربار عراقي که خيلي اذيت مي کرد حاج احمد چهارده، پانزده نفر رو فرستاد که خاموشش کنند اما اون ها نتونستند و همگي شهيد شدند. حاجي بي سيم رو برداشت و با مهدي کازروني تماس گرفت، ماجرا را توضيح داد و کسب تکليف کرد. حاج مهدي هم گفت: «اگر مطمئني مشکلي براي خودت پيش نميآد، برو خودت بزنش» حاجي هم رفت و مثل هميشه آيه ي «و ما رميت اذ رميت و...» را خواند و زدو الحمدالله تيربار دشمن هم خاموش شد. وقتي برگشت دوباره رو کردم بهش و گفتم: «شما وقتي خودت مي دوني بايد بري و اين کارو انجام بدي ديگه سؤال کردن نداره» حاج احمد رو کرد به من و گفت: «پس معني آيه و اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منکم و.. چي مي شه؟» با اين حرف سکوت کردم توي اون روز حاجي سه بار براي من قرآن رو تفسير کرد.
__________________
المستعان بک یاابا صالح امهدی
نظروامتياز يادتون نره