
درکابوسی که می بینم گرفتار م
چشم هایم هذیان می گویند
ودست دلم در بیراهه ای کشیده می شود
زبانم راه می رود
بلند بلند
دراندیشه ای عبث
که سالیان سال از کودکی ام
ناکام مانده است .

من دستهایم را قطع کرده ام
از هر خواستنی
از هر خواهشی
من دست نیازگری ندارم برای بلند کردن
تمام خواب هایم
واقعیت های زندگی ام بوده اند
که بر من تکر ار گشته اند
من نمی دانم زندگی ام را خواب دیده ام
یا در خواب زندگی کرده ام

مرز چشم هایم را ببندید
از این گزافه گویی
دلم به درد می آمده است
مرا به بیداری یک زندگی
به میهمانی چشمهایی که
صداقت از آن مروارید می شود
ولبهایی که عشق از آن طراوت می شود
دعوت کنید...
من دست نیازم کوتاه است
نیاز دارم به دست های شما...
