
چشمهایم عطش دارند برای دیدارت
وبغض همیشگی
لبهایم را به هم دوخته است ...
ومن اینجا
تمام رفتنت را بغل گرفته ام
وتنهایی جیغ می کشد تورا ...

وکاش من هم
زبان گلایه ام
مثل این جیغ ها
خواب تو را
پریشان می کرد

من درشکاف یک بغض که له شد
خودم را شکستم
ودلتنگی وخاطراتت
ازچشم های من آویخت...
مثل یک زلزله ویرانم امروز
واین جابه جایی
با روزگارم چه ها کرد