تمام پنجره ها را نمی توانم بسته ببینم
حس می کنم در تمام ذهنم حفره هایی ست
که می تواند از آن نور بتابد
تمام پنجرها را باز می کنم تا نور بتابد به ذهنم
تا شایدعشق بتابداز آن حفره ها وروحم جان بگیرد!
مردم از این همه حرف هایی که می خواستم بزنم
اما زمان ومکان نگذاشتند
زبانم زبان گلایه نیست
آمده ام پنجره احساسم را رنگی دوباره ببخشم
می خواهم برای خودم به پا خیزم
من امسال نه خانه ام را آب وجارو می کنم
نه به آشپزخانه ونه به قالیچه ها می رسم
نه می خواهم تمام دکوراسیون خانه را عوض کنم
دلم برای خانه دلم تنگ شده
می خواهم به خودم برسم،به دلم برسم
چرا تا به حال دست روی دست گذاشته ام؟
چرا کوچه نگاهم را آب وجا رونکنم ،
چرا به غمکده دلم سری نزنم که غمباد گرفته است
چرا آیینه غبار گرفته نیازم را پاک نکنم
غیبت را باید از روی زبانم بکنم
بدبینی را از ذهنم
منفی بافی را از روحم
اوه چه افتضاح بازاری بوده ومن غافل!
به چه باید دلخوش داشت !
حالا تو بگو باید خانه دنیا را آب وجارو کنم
یا دل را....
این هم خوب حرفی ست
تا روح را آدم جلا ندهد
مگر دست دلش می رود برای کار خانه؟؟