روزی به رهی مرا گذر بود... خوابیده به ره جناب خر بود ....از خر تو نگو که چون گهر بود... چون صاحب دانش و هنر بود... گفتم که جناب در چه حالی... فرمود که وضع باشد عالی... گفتم که بیا خری رها کن... آدم شو و بعد از این صفاکن... گفتا که برو مرا رها کن... زخم تن خویش را دوا کن... خر صاحب عقل و هوش ...