فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 1524


درباره من
mehdi kermani (1291212 )    

دختر نابینا

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۵/۱۹ ساعت 03:10 بازدید کل: 410 بازدید امروز: 172
 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

 

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 

“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

 

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد

 

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

 

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

 

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

 

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

 

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

 

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

 

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

 

دلداده اش هم نابینا بود

 

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

 

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

 

و در حالی که از او دور می شد گفت :

 

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۵/۱۹ - ۰۳:۱۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)