آخرین درخواست( داستان کوتاه)

مردی به شهری مسافرت کردودرآنجا غریب بود. اتفاقا همان شب فردی به قتل می رسد.نگهبانان مرد غریب را نزدیک محل قتل دستگیر می کنندواورا نزد قاضی می برند.چون مرد ناشناس نتوانست بی گناهی خود راثابت کند,قاضی دستور

اعدام صادر کرد.فردامردمسافررابه یک ستون بستندتااعدام کنند.مرد هرچه گفت که بی گناه است وبعداازاین کارپشیمان

خواهند شد,هیچ کس حرفش را باورنکردوجلادگفت من باید دستوررااجراکنم.

جلادازاوپرسید:آخرین خواسته اش چیست؟ مرد که دید مرگ نزدیک است گفت: مرا به آن یکی ستون ببندیدواعدام کنید!جلاد فکر کرد که مرد قصد فراردارد واین یک بهانه است.به اوگفت این چه خواهش مسخره ای است؟

مرد گفت:رسم این است که آخرین خواهش یک محکوم به اعدام اگر ضرری برای کسی نداشته باشد اجرا شود.

جلادبااحتیاط دست اورابازکردوبه ستون بعدی بست.درهمین هنگام حاکم و سوارانش ازآنجا می گذشتندودیدندعداه ای از مردم دورمیدان جمع شده اند,علت را پرسیدند:گفتند:مردی را به دار می آویزند.حاکم پرسید:چه کسی را ؟ جلاد جلو آمد وحکم قاضی را نشان داد.حاکم گفت: مگر دستور جدید قاضی به شما نرسیده است؟

جلاد گفت: آخرین دستور همین است. حاکم گفت این مرد بیگناه است,او را آزاد کنید.قاتل اصلی دیشب به کاخ من آمد و گفت وقتی خبر اعدام این مرد را شنیده ناراحت شده و نمی خواهد که خون این مرد هم به گردن او بیفتد وبا این که می ترسید خودش را معرفی کرد.من هم او را نزد قاضی فرستادم و شفارش کردم که مجازاتش را تخفیف دهند.در این هنگام جلاد که از این پیشامد متعجب شده بود از مرد بی گناه پرسید چرا چنین درخواستی کردی ؟

مرد پاسخ داد؟ مگر این ضرب المثل را نشنیدی که می گویند..................