روزی استاد حال درس دادن نداشت و لذا قصد امتحان نمود...
دانشجویان مونث فی الفور کاغذ و قلم فراهمیدندی و آماده کوییز شدندی ...
لیکن دانشجویان ذکور همگی نعره برافراشتندی که یا استادا !!!
ما اصلا درس نخوانده ایم و اکنون فرق دندان و گوشت کوبیده را هم نمیدانیم ...
امتحان را به هفته ی آتیه موکول نما ، تا ما نیز رخصت درس خواندن پیدا کنیم ...
اما استاد بسیار مصمم بودندی !!!
و اصلا به سخنان دانشجویان سیبیل کلفت کلاس اعتنا ننمودندی...
در این اثنا حکیمی چاره ای بیاندیشید و خود را به " دست به آب " رساندی...
و صورت خود را در پنکک فرو کردی و رژ لب بر لبان خویش آغشته نمودی ...
و مانتو کوتاه پوشیدندی و به نزد استاد رفتی و با صدای نازک نغمه سر دادی که :
اُاُاُسسس تااااااااااااااادددددد!!!
از این لحن شیوا و با کرشمه گویی دل استاد نرم گشتندی و با لبخند
تاریخ امتحان را به 3 سال بعد موکول کردی ...
از این درایت حکیم مریدان جملگی جزوه بدریدندی و نعره زنان اُسسستاااد اُسسستاااد گویان به خیابان رفتندی...
بر گرفته از کتاب " دانشگاه باید دانشگاه بودندی "... :|