تجربه ها…
محبت را زمانی شناختم که گدایی غذایش را با حیوانی تقسیم کرد…
تنهایی را زمانی حس کردم که کسی مرا نفهمید…
لذت را زمانی تجربه کردم که به کسی کمک کردم که هیچ سودی برایم نداشت…
وجود خدا را زمانی درک کردم که در اوج شکست هنوز امید داشتم…
دوستی را زمانی لمس کردم که کسی برایم کاری کرد و فراموش کرد…
آرامش را زمانی حس کردم که در قلب کسی جایی داشتم…
بودنم را زمانی حس کردم که نبودم احساس شد…
خواستن را زمانی فهمیدم که حس کردم با داشتنش همه چیز دارم…
نداشتن را زمانی فهمیدم که نمی توانستم داشته باشمش…
شکستن را زمانی تجربه کردم که غرورم را بیجا خرج کردم…
عاشق شدن را زمانی احساس کردم که بی ریا و بی غرور دوستش داشتم…
دلتنگی را زمانی حس کردم که می توانست باشد ولی با اختیار نبود…
و زمانی از زندگی به باور رسیدم که همه این نوشته ها فقط یک سیاهی کاغذ بود