من دلم میخواهد
باتو به سرزمین احساسم سفرکنم
برایت عاشقانه بسرایم وتو
مست ازاین عشق
خیره به چشمانم
دستانم را بگیری
و بابوسه ای
شعری تازه برلبانم بسرایی
من دلم میخواهد
من باشم و توباشی و عشق
ودیگرهیچ
بــــــ*اران
ومن درانتظارمعجزه
به امید روزهای خوب
چشم درراه مسافری خسته
که با آمدنش
روزهایم را آفتابی
شبهایم را مهتابی
ودنیایم را معطرازعطرخوش زندگی کند
تو
آن مسافری که چشمانم به راه آمدنت منتظرنشسته اند
بـــــــ*اران
بازهم نیستی
چند روز است ندیدمت دلم برای صدایت پرمیکشد
دلم تنگ چشمانت شده است
به آروزی دیدارت می خوابم با امید دیدارت چشمانم را بازم می کنم
امروز روز دیگر و هوا هوای دیگری است
بوی عشق می آید
و صدای عاشقی
احساس خوبی دارم
تمامت را احساس میکنم
عطر تنت تمام اتاق را پرکرده است
نمی بینمت اما میدانم که هستی
وقتی درگوشم می گویی دلم خیلی خیلی خیلی برایت تنگ شده است
خوشبختی را باتمام وجودم به آغوش میکشم
بــــــــ*اران