و یه شعر بسیار زیبا از (شاعر محفوظ) که با حال این روزام خیلی سازگاره و چون از سانسور و ممیزی متنفرم کاملشو میذارم :
======================================================



خستهام، خسته از این گونه دوام آوردن//
خستهام، خسته از این صبح به شام آوردن//
خستهام، خسته از این خستگی پی در پی//
خستهام، خسته از این دانه به دام آوردن//
نه گُلی تازه به دردِ دل ویرانم خورد//
نه جنونی نفسم را به بیابانی برد//
« شاعر خانهخرابی که فقط در جا زد//
پشت این دهکده از شدّت بینانی مُرد»//

خستهام، خسته از این گونه دوام آوردن//
سر تعظیم به درگاه کلام آوردن//
« نه کرامات ... ، قرمساقی و بیغیرتی است//
این همه دیدن و این گونه دوام آوردن »//
دلِ دنیا، دلِ من بود، کبابش کردند//
آسمان، منزل من بود، خرابش کردند//
« زندگی کردن من مُردن تدریجی بود//
آنچه جان کند تنم، عُمر حسابش کردند»//
پشت بغرنجترین مسأله شد منزل من//
جز پریشانی و تردید چه شد حاصل من؟//
آسمانی که فقط توطئه ترتیب دهد//
نه به درد دل کس میخورد و نه دل من...//
گفته بودی پس این شام دژم، عیدی هست//
پشت این ابر به هم دوخته، خورشیدی هست//
گفته بودی که خدا یار جوانمردان است//
به خدایی که عقیم است، چه امیدی هست؟//
هیزمی کردم و ناسوخته نابود شدم//
سپر افکندم و پرپر زدم و دود شدم//
گفته بودی که علی با تو مدد خواهد کرد//
یاعلی گفتم و چندی است که نابود شدم//
خبر مرگ مرا در همه جا جار زدند//
عکس منحوس مرا بر در و دیوار زدند//
نه خدایی کمکی کرد و نه مولا مددی//
« دو درخت آن طرف باغ مرا دار زدند»//
بعد من مصلحت این است که خامُش باشید//
بیخیال من از یاد فرامُش باشید//
خاکتان فضلهی ما را به پشیزی نخرید//
ما که رفتیم بمیریم، شما خوش باشید//
بعد من صحبت آیینه و لبخندی نیست//
به خداوند قسم، هیچ خداوندی نیست//
شیرها نیز در این بادیه روباهانند//
بعد من صحبت الوند و دماوندی نیست//

بعد من خاک شما سمبل ویرانی باد//
برکت سفرهتان، آجر بینانی باد//
بعد من مزبلهای را که وطن مینامید//
مخرجالریح دو مأبون انیرانی باد//
بس نمانده است که این مزرعه ویران بشود//
بس نمانده است که این باغ بیابان بشود//
بس نمانده است که اصطبل بزرگ پدری//
شیرهکشخانهی یک مشت شُتربان بشود...//

ما که رفتیم شما شمع شبستان باشید//
قلتبانان همین قوم قرقبان باشید//
خاکتان فضلهی ما را به پشیزی نخرید//
ما که رفتیم نباشیم، شمایان باشید...//