![](https://miyanali.com/patch2image.php?patch=usr/619dx/image.jpg&1465368922) |
رتبه کلی: 1928
|
|
|
![](https://miyanali.com/defaultmosh.jpg) |
قصه ی پرغصه
|
درج شده در تاریخ ۹۲/۱۱/۱۴ ساعت 13:58
بازدید کل:
150 بازدید امروز: 150
|
|
|
خدایا تمام آرزوهایم نزدت خاک گرفته اند دیگر نمیخواهمشان مال خودت من به حسرت عادت کردم این صدای یک زن بود که در کنار من توی امامزاده نشسته بوداز صدایش میتوانستی درد و غمش را حس کنی دلم میخواست بااو حرف بزنم شاید چاره ساز مشکلش باشم اما گذاشتم با خودش خلوت کند هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدایش دوباره بلند شد خدایا و ناگهان هق هق گریه اش را شنیدم سعی میکرد بیصدا اشک بریزد ولی نتوانست بی اختیار دست خود را بالا بردم و روی شانه اش گذاشتم انگار منتظر بود سرش را روی زانوم گذاشت و بی امان گریه کرد خدایا کمک حالش باد ای مهربان این دعای بود که به زبانم آمد. بعد از مدتی که گریه کرد آرام شد و درد دلش باز شد. گفت: دوستم داره من برای اون همه چی هستم
بقیه در ادامه مطلب
|
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۱۱/۱۴ - ۱۳:۵۸ |
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
|
|