کلاغ سیاه بود و کثیف.
کثیف بود چون در مجاورت مرداب زندگی می کرد.
روی شاخه ای بر درخت کنار مرداب می نشست
و با چشمانی که هر دم سعی می کرد هراسناک تر باشد،
اطرافش را می پایید و هر جنبنده دیگری که می دید،
با صدایی که سعی می کرد هر دم هراسناک تر باشد،
بر سرش جیغ می کشید بدون اینکه بداند چرا.
تا اینکه اتفاقی توی مرداب افتاد. روی همان شاخه خشک،
روی درخت نیمه افتاده کنار مرداب،
یک روز متوجه شد که عطر ملیحی لا به لای
بوی تعفن انگیز لجن زار به مشامش می خورد.
نیلوفر کنار رودخانه ها و مرداب ها می روید
. گلبرگهایش در هم تنیده و برگ هایش دایره وار است.
کلاغ از شاخه پائین پرید و با چشمهای سرخ و دریده اش
یک وری به نیلوفر نگاه کرد.
نیلوفر نیلوفرانه گلبرگهایش را باز کرد و گفت: سلام
کلاغ عقب پرید، بالهایش را باز کرد و قارقاری هراسناک سر داد.
نیلوفر اما لبخندی نیلوفرانه به لب داشت.
گفت: دوستهایت کجایند؟
کلاغ آمد که دوباره قارقار هراسناک سر بدهد.
اما لحظه ای مکث کرد
چون صدای نیلوفر به نظرش قشنگ آمده بود.
نیلوفر باز پرسید: دوستهایت کجایند؟
کلاغ مردد بود که برود یا بماند.
دوست داشت باز صدای نیلوفر را بشنود.
اما از طرفی او کلاغ مرداب بود
و باید مثل همیشه قارقار هراسناک راه می انداخت
و برمی گشت روی شاخه تکیده اش.
اما صدای نیلوفر را چه می کرد؟
اگر حرفی نمی زد، نیلوفر هم چیزی نمی گفت
. گفت: من دوستی ندارم.
نیلوفر گفت: نداری؟ مگر می شود؟
اینطوری احساس تنهایی نمی کنی؟
کلاغ گفت: احساس؟ احساس دیگر چیست؟
نیلوفر گفت: یک چیزی است که توی قلب اتفاق می افتد.
کلاغ گفت: من که قلب ندارم
. من فقط یک منقار دارم و یک عالم پر سیاه.
نیلوفر چشمهایش را روی هم گذاشت و لبخندی نیلوفرانه زد.
کلاغ احساس کرد یک چیزی زیر پرهای سیاهش فرو ریخت.
دوست داشت جلوتر برود و منقارش را به گلبرگهایش بزند.
اما در عوض اخم هایش را در هم کشید و برگشت روی شاخه.
روزها و هفته ها گذشت و کلاغ مرداب
تنها کارش شده بود تماشای نیلوفر از روی شاخه تکیده درخت.
دیگر حوصله اش نمی کشید از آن قارقارهای مهیب سر بدهد.
فکر می کرد ممکن است نیلوفر ناراحت شود.
نیلوفر هر روز صبح بیدار می شد،
نیلوفرانه گلبرگهایش را باز می کرد
و عطرش را به اطراف می پراکند.
برای کلاغ دست تکان می داد و لبخندی می زد نیلوفرانه
. کلاغ اما همیشه خودش را به آن راه می زد
و رو برمی گرداند و آنقدر صبر می کرد
تا نیلوفر چشم هایش را ببندد
آنوقت یا ولع تمام به او خیره می شد
اما یک روز صبح نیلوفر گلبرگهایش را باز نکرد.
کلاغ هرچه منتظر ماند خبری نشد.
فردایش هم همینطور.
کلاغ حس می کرد آن چیزی که هر روز صبح
زیر پرهایش فرو می ریخت،
حالا دارد تند تند می کوبد.
نمی دانست جز صبر کردن چه کاری از دستش ساخته است.
اما صبح روز سوم نیلوفر گلبرگهایش را باز کرد.
کلاغ که تمام شب به او خیره مانده بود
سر ذوق آمد و متوجه شد که آن چیز زیر
پرهایش دارد محکم تر می کوبد.
همین که نیلوفر نیلوفرانه چشم هایش را باز کرد،
یک چیزی از چشم کلاغ بیرون آمد و توی مرداب چکید.
کلاغ هراسان جیغ کشید: نیلوفر، نیلوفر قلبم افتاد توی مرداب.
نیلوفر نیلوفرانه خندید و گفت: طوری نیست،
تو از این قلب ها زیاد داری.
کلاغ که نمی دانست چطور باید جلوی افتادن
قلب هایش را بگیرد گفت: آخر چرا می افتند؟
نیلوفر سری کج کرد و گفت:
چون کلاغ ها هم عاشق می شوند.