گاهی انقدر بدم می اید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پرگو گریخت
واقعا میگویم
گاهی دلم میخواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم؛از اشاره؛از حروف
از این جهان بی جهت ک میا؛ک مگو که مپرس
گاهی دلم میبخواهد بگذارم بروم بی هر چه اشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای به یاد نیارم از کجا امده
کیستم؛اینجا چه میکنم
بعد بی هیچ مرزی به یاد نیارم که فرقی هست؛فاصله ای هست؛فردایی هست
گاهی واقعا خیال میکنم روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم....بروم ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود میپرسم:
کجا....؟
کجا را دارم؛کجا بروم؟
سید علی صالحی