فراموش کردم
رتبه کلی: 9742


درباره من
سایه_س.ت (A-St )    

داستانی که نباید می خواندم

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۹/۲۹ ساعت 11:58 بازدید کل: 480 بازدید امروز: 466
 

 

 

 

 

 

 

 

سه سال و یازده ماه و سیزده روز بود که این تصمیم توی سرش بود

میخواست بلاخره با خودش بی حساب شود

هفده روز مانده بود تا چهار سال کامل شود ... دلتنگی خفه اش میکرد

نمیدانست دقیقا چه کار میکند ... سردگمی عجیبی توی فکرش بود

غذا نخوردن هایش .. سیگار با معده ی خالی و بسته های متوالی وینیستون

میخواست دل به جاده بدهد ...

 

 

در حالی که روی صندلی مینی بوس زوار در رفته کنار راننده ای که آشنایش بود

نشسته بود،دکمه های کت مشکیش را بست و یقه اش را بالا کشید

از پنجره بخار گرفته که گوشه ای از بخارش با دست پاک شده بود به بیرون نگاه

میکرد و گاهی با انگشت اشکال نا مفهومی روی شیشه میکشید و مسیر قطرات

آب را دنبال میکرد.

سعی میکرد به هیچ چیز فکر نکند...

واقعا کار خیلی سختی هست که بخواهی به چیزی فکر نکنی!

بلاخره از گوشه های این ذهن لعنتی یک چیزهایی پیدا میشود که فقط باید یک

نفس عمــــیق بکشی تا سنکوب نکنی ...

گشنگی معده اش را قلقلک میداد .. گوشه شیشه مینی بوس را به سختی

کنارکشید تا مجرایی برای ورود هوا باشد 

" چیکار میکنی انگار سردت نیستا !!!!"

بی تفاوت به حرف مسافر پشت سر ، سعی میکرد صورتش را در مسیر باد قرار دهد

تا از فکر شب قبل دربیاید ......

 

 

مدتها بود تصمیم داشت از همه چیزهای آزار دهنده اطرافش  دل بکند و برود یک

جای بی نام و نشان 

دیروز توی اتاقش نشسته بود و به خط چشمک زن تایپر خیره شده بود

بعد از اینهمه نوشتن هنوز باید داستانهایش را تک به تک چال میکرد تا نکند یاد او

دوباره برایش زنده شود

دهه سوم زندگی اش را گذرانده بود اما حس یک آدم 100 ساله را داشت ...روزها

دیگر برایش یکنواخت میگذشتند

مثل مرده ای متحرک شده بود که دنبال قبر میگشت...

نوشتن دیگر برایش مفهموم خود را از دست داده بود

همیشه فکر میکرد روزی شاهکاری خلق خواهد کرد اما داستانهایی که به غیر شخص "او"می نوشت خریداری نداشت

 همیشه حس میکرد بین یک مشت عوام گرفتار شده

حتی سوژه ای برای عذاب دادن خود نمی یافت

مثل اینکه به آخر رسیده باشد ...

اما خودش هم نفهمید چه شده...

و خواهد شد!

مثل آدمی که مسخ شده باشد به یک نقطه خیره شده بود....

...

 

یادش آمد دیشب لباسها و وسایل شخصیش را توی ساکش چپاند و از در خانه

بیرون زد

تا صبح توی خیابانهای یخ زده قدم زد و اول صبح توی مینی بوس نشسته بود

توی یکی از کوهستانهای اطراف شهر آشنایی داشت،زمان بچگی چند بار با پدرش

آنجا رفته بود.میدانست پیر مرد کلبه کوچکی دارد که گاهی به مسافرها اجاره

میدهد.اگر پیدایش میکرد شب را آنجا میگذراند و برایش بس بود

 دوست نداشت فکر کند فردا چه خواهد شد ...

حتی نمیخواست ذره ای غدا در دهانش بگذارد 

از همه این افکار پوچ خسته شده بود ...

مینی بوس با صدای قار قار و دود غلیظی مثل مریضی که توی سرما به سرفه افتاده

باشد و سینه اش خس خس میکند و با تکان های متوالی دوباره به راه افتاد

توی حال خودش بود

 صدای اطراف برایش گنگ و نا مفهوم بود...

بوی دود گازوئیل و عرق تن مسافرها و صدای همهمه و جر و بحث ها و فحش های

چاواداری را به روی خودش نیاورد و  فقط چشمش را به منظره زمستانی بیرون

دوخته بود

حس کسی را داشت که مدتها چیزی روی دلش سنگینی میکند اما نه میتواند

هضمش کند نه بالا بیاورد

اما نهایتا تصمیمش را گرفته بود ...

....

 

پیاده شد و ساکش را زمین گذاشت و هوای تازه و سرد را نفس کشید...

مه غلیظی جاده را گرفته بود ماشین از جاده باریک کوهستانی میرفت تا خودش را

توی مه گم کند 

مسیر روستا یک جاده سربالایی بود و هر چه پیش میرفت کم کم سرما بیشتر و

طبیعت کم رنگ تر میشد و از وقاحت رنگها کم میشد و همه جا به خاکستری

میزد.... 

روستا به نظر خالی از سکنه میامد 

دو مغازه تعطیل و چند خانه که چراغشان خاموش بود، اما برایش اهمیتی نداشت.

او هم همین را میخواست که از مردم دور بماند و رنگ بنی بشری را نبیند .

اولین چیزی که به فکرش رسید سیگار توی جیبش بود .. آتش زد و به راه افتاد ...

جلوتر که رفت دید در یکی از مغازه ها نیمه باز است. در را باز کرد و داخل شد. یک

مغازه بقالی بود که تقریبا آخرین آذوقه هایش خریداری نداشت.

 

"کیه؟ چی میخوای؟ "


صدای کسی از بیرون مغازه آمد .  برگشت آشنای خودش را دید

پیر مرد چاقی با سر کچل که به زور هیکلش را لنگ لنگان دنبال خودش میکشید با

دیدن او لبخندی همراه با تعجب روی صورتش نقش بست، کلاه پشمی روی سرش

را داشت برداشت و  دستی بر سبیل پر پشت سفیدش که از دود چپق به زردی

میزد توی صورت چروکیده اش خود نمایی میکرد جلو آمد و گفت:

"تو کجا اینجا کجا؟ اونم این موقع سال؟"


 سر سری دلایلی برای آمدنش سر هم کرد و از پیرمرد خواست کلبه اش را برای

امشب به او بدهد.

اینهمه مدت نیومدی دیدن ما . الان که اینجا مثل شهر ارواحه اومدی؟ امسال

زمستونه سختی داریم.

کسی هم تو ده نمونده بود، اونام که بودن رفتن ده پائین تا این چله بگذره .هر سال

همینه ،

میبینی که کسی اینجا نیست. منم داشتم میرفتم که تو اومدی.

توی فکر فرو رفت، دستی به صورتش کشید و گفت:

"من دیگه راه برگشت ندارم . یه کاری برام بکن"

ولی برات خطرناکه!!

"عیبی نداره ..."


هی ... باشه اما اگه میبینی همه رفتن بی دلیل نیست. سرمای شبا اینجا استخون

رو میترکونه. از خوف شباشم که چیزی نگم بهتره، اینجا یه جوریه که تنهاییش آدمو

دیوونه میکنه ،اصلا درختاش میخوان آدمو بخورن. فکر نکن دارم میترسونمتا"


توی دلش داشت به سادگی پیرمرد می خندید و بدون اینکه چیزی در جوابش بگوید

با لبخند کمرنگی جوابش را داد.

"اگه بازم اصرار داری کلبه من همین پشته ، از بغل همین خونه ها که بری پایین

کلبه رو میبینی. برای دو روز هیزم و خوراک هست اما بعدش خودت باید یه فکری

براش بکنی.من تا دو هفته دیگه برنمیگردم،

اگه پشیمون شدی همین جاده ای که اومدی رو بیا پایین تا به آبادی برسی. راهش

سخته اما از اینجا تنها موندن بهتره"

سرش را به علامت رضایت تکان داد و از پیرمرد تشکر کرد.

 

پیرمرد کلاه پشمیش را روی گوشش کشید و راهش را به سمت جاده کج کرد، به

سر جاده که رسید ،

برگشت و نگاهی به پشت سرش کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد و به راه

خودش ادامه داد


بلاخره نگاهش را از جاده گرفت...

ساکش را برداشت و از کنار مغازه و چند خانه نزدیک هم رد شد ...

خانه های کاهگلی نامیزان . شکل غریبی به ده داده بودند، پشت خانه ها

سرپایینی بود ، رفت تا به یک

دروازه چوبی شکسته رسید که دورش را درختهای انبوه و بوته های علف هرز گرفته

بودند و راه رو باریکی از بین درختان میگذشت و به کلبه میرسید.

مه کم کم داشت همه جا را میگرفت .... نم سردی روی صورتش نشسته بود و

سرما داشت زهرش را میریخت..

 دروازه را با زحمت باز کرد و به سمت کلبه راه افتاد

درختهای کنار جاده شکل عجیبی داشتند و بومی همان محل بودند و سر کشیده

بودند توی جاده ...

 طوری که آسمان دیده نمیشد. کلبه شکل مخروبه ای داشت...

اما همه اینها برای او کوچکترین اهمیتی نداشت ...

همین که کسی آن دور و بر نبود برایش کافی بود....

داخل کلبه رفت ...

رفت جلوی اجاق ،پاکت سیگار را از جیبش درآورد و یک نخ سیگار از آن بیرون کشید

و با کبریت روشن کرد و پک عمیقی زد ...

بخاری را باز کرد و چند هیزم تویش انداخت،...

صندلی را کشید کنار بخاری و نشست و شروع کرد به گرم کردن دستهایش

به شعله ها زل زده بود همینطور که نگاه میکرد چشمهایش را روی هم گذاشت..


از سوزی که در پاهایش افتاده بود و صدای شدید خوردن باران روی سقف کلبه بیدار شد....

خاک سیگار روی زمین ریخته بود و بخاری هم خاموش شده بود..

 هوا کاملا تاریک شده بود و چیز زیادی دیده نمیشد...

 کورمال کورمال کبریت را پیدا کرد و فانوس روی میز را روشن کرد و بخاری را دوباره

روشن کرد ...

بوی عجیبی در هوا پیچیده بود. عطر خوبی که تا به حال نظیرش را حس نکرده

بود....

یک عطر موذی و غریب که تا مغز استخوان آدم رسوخ میکرد....

کنجکاو شد ببیند عطر از کجاست

فانوس را برداشت و با زحمت توانست روشنش کند

در را باز کرد و بیرون آمد...

تاریکی و مه به حدی غلیظ بود که چیزی دیده نمیشد ....

باران هم بی رحمانه میبارید اما بوی عطر بیشتر شده بود....

 چشمش را به جاده ی جلوی کلبه دوخته بود اما چیزی دیده نمیشد. چشمهایش

کم کم داشت به تاریکی عادت میکرد که ناگهان یک نور خیره کننده از لای درخت ها

شروع به حرکت کرد ابتدا ترسید و رویش را برگرداند اما دوباره نگاه کرد و کسی را در

حال حرکت دید

انسانی با لباس بلند و براق و نورانی که از بین درختها بیرون آمده و دارد به سمت

دروازه می رود ...

 

 بی اراده فانوس را جلویش گرفت کتش را روی سرش کشید و زیر باران سیل آسا

دنبال او حرکت کرد ...

معلوم نبود مرد هست یا زن!!!

کمی که نزدیکتر شد بوی عطر شدیدتر شد و منشاء بو را فهمید ...

 از پشت، یک زن به وضوح دیده میشد ، با لباسی براق گونه و موهایی بلند...

با آنکه هیچ فانوس و چراقی در دست نداشت اما توی تاریکی میدرخشید...

و داشت راهش را به بالای تپه ادامه میداد اصلا گویی نه باران خیسش میکند و نه

سرما را حس میکند....

فقط با گامهای آهسته و بلند به راهش ادامه میداد...

  گویی باز مسخ شده بود ...

زیر باران مانند موش آب کشیده شده بود اما حسی او را به سمت زن میکشید ولی

انگار نیرویی مانع میشد تا او به زن برسد ...

 از لای درختها و گِل و لای و چاله های آب راهش را باز میکرد و شب غلیظ را کنار

میزد تا به زن برسد...

الان همان لحظه ای بود که به هیچ چیز فکر نمیکرد ...

دقیقا همان چیزی را که میخواست داشت...

......مرگ......

 

.....

...

..

.

 

پشت درختی رد زن را گم کرد و دیگر اثری از او ندید اما عطرش هنوز توی هوا به

مشامش میرسید...

باز احساس درماندگی کرد ...

باز هجوم افکار................

و باز سیگار ...

توی جنگل سرد و تاریک زیر باران دنبال یک موجود موهوم گشته بود و گم شده بود..

درختها را که رد کرد و به بالای یک تپه رسید از دور نور چند فانوس را دید ...

 خوشحال شد، از بالای تپه به پایین لغزید و سمت نورها رفت،...

نزدیک تر که شد دید عده ای فانوس به دست ...، با لباس هایی کثیف پشت سر

هم آهسته در حرکتند..

گویی در حال اجرای مراسمی بودند،...

نزدیکتر که شد دید چهار نفرشان تابوتی روی دوش دارند و بقیه دنبالشان در حرکتند

و زیر لب حرفهای

 نا مفهومی را زمزمه میکنند ...

او با نگاه حیرت بار مراسم را تماشا میکرد ...

هیچکدام از آدم هایی که حضور داشتند برایش غریبه به نظر می آمدند

هیچکدام را نمیشناخت و هیچکدام او را نمیدید ...

کمی آنطرف تر به محوطه وسیعی رسیدند و تابوت را پایین گذاشتند...

 خوب که نگاه کرد دید چندین قبر کنار هم با سنگ قبرهای یک شکل مثل کلیسا ها

که از قبل درست شده قرار دارد و یک گور خالی هم کنار بقیه کنده شده...

  مثل خوابگردها سمت تابوت رفت و درش را کنار زد و صورت مرده را دید...

تا آن لحظه نه سرما را حس میکرد .. نه گشنه بودنش را .. نه باران را ...

ولی دریک آن ریزش قطراتی را که از روی موهایش به روی بینی و صورتش میچکید 

را مثل صحنه های فیلم که آرام میگذرد تماشا میکرد

یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد ...

کودکیش جلوی چشمهایش آمد ...

مراحل بزرگ شدن و خاطرات خوب و بدی که داشت تک به تک جلوی چشمهایش

می آمد ...

درست مثل یک فیلم ...

همه چیز واضح بود ... دقیقا مثل اینکه در حال اتفاق افتادن است ...

نفس هایش به شماره افتاده بود ...

قلب نامردش که همیشه در این لحظات پر استرس به شدت میزد انگار نه انگار که

وجودش ترسیده ...

آرام و منظم در حال تپیدن بود ...

حس آشنایی نزدیکی به جانش ریخت انگار که واقعا خودش را توی تابوت دیده

باشد...

باران رو با پشت پیراهنش از روی چشم و صورتش پاک کرد

کمی دقت کرد و باز لرزید ...

انگار به خودش آمده بود ...

"وای خدا من دارم خواب میبینم "

او خودش بود

 جسم بی جرکت خود را در تابوت یافت ...

داشت خواب میدید یا واقعیت بود ...

اشک توی چشمانش حلقه زده بود،...

 دوباره به قبرها نگاه کرد دید کسی مشغول کندن قبر جدیدی شده است...

یاد حرفها و داستان های هنگام مرگ شنید که میگفتند روح سر جسم خود  میاید تا

لحظه ای که به خاک بپیوند...

خوشحال بود ... حس این که به آخر رسیده بود ته دلش را خالی میکرد ...

انگار به جایی رسیده بود ...

"مــــــــــــرگ"

رویش را برگرداند و به بالای تپه نگاه کرد و ناگهان زن را دید که دارد از بالا او را نگاه

میکند و انگار او را به سمت خودش فرا میخواند...

 تابوتش را همانجا رها کرد و دیوانه وار به سمت زن دوید...

 وقتی به بالای تپه رسید زن را دید که روی لبه یک پرتگاه ایستاده و پشتش را به او

کرده...

آرام به او نزدیک شد ...

بوی عطر به حدی شدید و مسخ کننده بود که درکش برایش غیر ممکن بود...

  دستش را دراز کرد تا بتواند زن را لمس کند که ناگهان....

 

 زن خودش را به درون پرتگاه انداخت .......

 

 تلاش کرد او را بگیرد اما نتوانست و زن توی تاریکی دره افتاد و گم شد 

او هم روی زانو به زمین افتاد و نعره ای از روی درد کشید... 

 چشمش به زمین بود و نفس نفس میزد که نوری از پشت به او نزدیک شد ....

رویش را برگرداند، در اوج حیرت دید همان زن ردا پوش روبه رویش ایستاده...

 جستی زد و بلند شد و روی دو پای ایستاد و به صورت زن خیره شد...

 برای جهره اش جمله ای نتوانست در ذهنش پیدا کند...

در نظرش زن شبیه هر نقاشی زیبایی آمد که آرزوی هر نقاشی کشیدن آن است یا

هر نویسنده دوست دارد وصفش کند،...

  یک لحظه حس کرد مفهوم زندگیش را پیدا کرده ...

 انگار او چکیده هر آنچه بود که او در این دنیا میخواست...

یکدفعه گذشته و آینده برایش بی مفهوم شد و تمام ذرات تنش میخواست که حتی

شده برای یک لحظه او را داشته باشد،...

 دلش خواست زمان از حرکت بایستد و برای ابد توی چشمهای جادویی زن نگاه کند

و عطرش را بو بکشد و لمسش کند ...

احساس خوشبختی عمیقی توی تمام وجودش سرریز شد...

زن دستش را سمت او دراز کرد و موهایش را نوازش کرد ...

آرام گفت: " چــرا میخواهی بمیری؟"

 همچنان مانند مسخ شدگان نگاه میکرد .. صدایی به این زیبایی نشنیده بود ...

زبانش بند آمده بود ..

به زورگفت: "تو چه میدونی از من؟"

زن لبخندی زد و چیزی نگفت ...

   از بوی عطر خالص زن مست شده بود و دیگر تاب باز نگه داشتن چشم هایش را

نداشت ...

بعد از لحظه ای چشمش را باز کرد و خواست تکیه گاهی پیدا کند که ناگهان زن

دستش را روی شانه های او گذاشت

 و او را به پایین پرتگاه هل داد...

  دستش را دراز کرد تا به جایی چنگ بیاندازد اما ظلمت دره او را بلعیده بود و کم کم

از آن نور بی انتها دور و دورتر شد تا اینکه توی تاریکی فرو رفت و  با سر گیجه ای تلخ

در ته دره ناپدید شد...

 

حس میکرد به آخر راه رسیده است و مرگ او را در کام خود گرفته ...

حس میکرد آن دره انتها ندارد ...

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


مرد از پنجره کلبه داشت به منظره برفی بیرون نگاه میکرد...

درختها زیر بار سنگین برف خم شده بودند و گاهی تکه های بزرگ برف از روی

درخت  ها و برگ ها به روی زمین میریخت

مرد نگاهش را به آتش و ذغال های بور شده دوخته بود...

توی همین فکر ها بود که عطر عجیبی به مشامش رسید....

 سرش را بالا آورد و از پنجره، نوری را دید که از بین درختها بیرون آمد . فانوس را

برداشت و در را باز کرد

و دنبال نور توی تاریکی قدم گذاشت

 

 

 

پایان

 

 

 

 

 

 

 

ممنون ازینکه وقت گذاشتید خوندید

  بابت وجود نواقص نوشتاری پوزش میطلبم

 

سایه_س.ت

 

 

 

 

این مطلب توسط محراب عبوسی بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها: داستان 24 ادبی 7

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)