می دانییک وقت هایی بایدروی یک تکه کاغذ بنویسیتـعطیــل استو بچسبانی پشت شیشه ی افـکارتباید به خودت استراحت بدهیدراز بکشیدست هایت را زیر سرت بگذاریبه آسمان خیره شویو بی خیال ســوت بزنیدر دلـت بخنــدی به تمام افـکاری کهپشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اندآن وقت با خودت بگویـیبگذار منتـظـر بمانند !!!...
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خدا...
من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "ولی نمی دانم چرا ...خیلی ها ...و حتی خیلی های دیگر ...می گویند :" این روز ها ...دوست داشتندلیل می خواهد ... "و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...دنبال یک سلام و لبخندی پیچیدهدنبال گودالی از تعفن می گردند...امامن " سلام " می گویم ...و " لبخند " می زنم ...و ...