
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم
لابه لای تمام خاطرات گذشته...
تمام بدی ها مو ورق زدم...
لحظه به لحظه اش را...
رد پایت همه جا جاریست...
اما...
دوباره تکرار داستان همیشگی
نبود تو و انتظار من...!!!
امروز را هم دوباره دنبالت می گردم......مثل همه روزهای نبودت!!!
امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...!
شاید برگی را از قلم انداخته باشم!

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنهء کفش فرارو ور کشید
آستین همت رو بالا زد و رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشهء فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت...
گاهی احساس میکنم روی دست خدا مانده ام ....
خسته اش کرده ام....
خودش هم نمیداند با من چکار کند...