فراموش کردم
رتبه کلی: 77


درباره من
گل آبی من (ALI-ZERO )    

-------------------------

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۶/۰۶ ساعت 23:50 بازدید کل: 73 بازدید امروز: 49
 

و اما داستان از اونجا شروع شد که یک روز اتفاقی با روی سیاه وارد برکه ای شدم در اونجا همه چی غیر عادی بود هیچ چیز جای خودش نبود چرا همه تو کار خودشون سر گردون هستن ولی یکی عاشقانه شعر می نویسه ...

 

چرا اون یه نفر مثل بقیه سرگردون و حیرون نیست..اون کی میتونه باشه خدایا...باید بشناسمش باید بدونم من باید بدونم اون کیه باید.....

 

رفتم جلو سلام کردم جوابمو داد خیلی مودبانه گفتم چرا صداش اینقدر آشنا بود خدایا من اشتباه کردم یا نه!!!!!!!!!دوباره سلام کردم این بار خیلی بهتر از قبل جوابمو داد..

 

گفت بفرمایید.....میتونم کمکتون کنم؟؟؟؟؟ گفتم شاید آره ..گفت پس مطمئن شدی بیا..منم رفتم دوباره بر گشتم گفتم تو میتونی به من کمک کنی؟؟؟؟؟؟ دوباره مودبانه گفت بله عزیزم....

 

گفتم گم شدم....... گفت چرا عزیزم....گفتم نمیدونم فقط میدونم گم شدم..گفت آدرسی چیزی نداری ؟ گفتم نه هیچی هیچی...گفت میای با هم دنبال بگردیم؟؟ خیلی خوشحال شدم با این که تا به حال ندیده بودمش بی اختیار گفتم آره..

 

ولی چطوری؟؟؟؟ میتونی هااااا ......گفت بله عزیزم...گفتم صبح که از خواب پا میشم حس میکنم امروز اضافه ام....نباید بیدار میشدم ..گفت..نا امیدی؟؟؟ گفتم نمیدونم شاید...

 

گفت میترسی مکسی کردم گفتم شاید..گفت با من بیا تو رو تا جایی ببرم بی اختیار دنبالش راه افتادم منو جایی برد که تا به حال نظیرش رو ندیده بودم ..یه جای واقعاً بی نظیر ...

 

گفتم اینجا کجاست؟؟ گفت اینجا خلوته منه....هر وقت دلم میگیره میام اینجا...گفتم کجاست گفت...میعاد گاه من....

 

گفتم چطوری میتونم اینجا بیام تنهایی میتونم بیام...؟؟گفت شاید...اگه چشاتو ببندی و حس کنی آره و گرنه باید دستای منو بگیری و با من بیای تا دوباره گم نشی....

 

چون هنوز تو گم شدی و باید پیدا بشی..گفتم اینجا خیلی بهم آرامش میده دوس دارم همین جا بمونم...گفت تو به اینجا تعلق نداری نه نمیتونی نه نمیتونی...

 

گفتم باید بمونم تا ...تا ... بقیه شو نتونستم بهش بگم زبونم بند اومد..چرا باید بدونه....چرا؟؟؟؟؟؟؟؟با خودم گفتم شاید من باید اینجا گم میشدم یه مهمون چند وقته بشم تا.......اینکه بقیه شو خدا میدونه...

 

باز دوباره به خودم گفتم هر کسی یه تقدیری داره خب شاید تقدیر ها قابل تغییر باشه باز گفتم نه نمیشه....گفتم یه چند وقتی حالا که من اینجا گم شدم بمونم بعدش به جایی که ارزوشو دارم میرم..

 

البته با چند نفر دیگه ای هم آشنا شدم اونا هم خوب بودن خواستم کمی از واقعیت ها رو بدونن و گفتم بعدش دیدم اونایی که برام دل میسوزوندن انگار از یه جای دیگه بودن منو نمی فهمیدن نمیدونم شاید هم من با اونا فرق  داشتم

 

خلاصه دیگه چند وقتی تو اون جای رویایی بودم اصلاً حواصم نبود که من گم شدم خب اونجا رو خیلی دوس داشتم انگار جای من همونجا بود ..

 

گاهی باید باشی ببینی...درک کنی...تا واقعیت ها شکل اصلی خود رو پیدا کنن...

 

روزها در گذر بود و من مات و مبهوت .......گفتم چکار کنم تا راحت از اینجا عبور کنم تا دلی رو به درد نیارم...؟؟؟؟خدایا خودت کمکم کن تو خودت میدونی من بی گناهم خودت خوب مبدونی اینا که نمیدونن...

 

تصمیمو گرفتم گفتم بذار .....

نمیتونم بنویسم نمیتونم......................................................................................................

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۶/۲۰ - ۱۵:۵۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)