
وقتی بازوانت بر گردنم حلقه شد...
در تنم زلزله ای پیچید ....
دستانت , گویی آواری بود سهمگین....
خانه ی دلم خراب شد...
قلبم فروریخت....
من لختی در زیر این آوار نفس کشیدن را فراموش کردم...
به خود که آمدم ....
در کنج آباد ترین ویرانه ی هستی ام یعنی:
" آغوش تو "

سکنی گزیده بودم و مقیم شدم.....
به هزار هزار آبادی این ویرانه را نمیدهم....
قسم به سرسبزی عشق....
قسم به بی تابی عشق......
قسم به صداقت تو....
قسم به حس اعتماد آغوشت....
قسم به لحظه ی حس بیتابی در چشمانت...
قسم به سوز بیقراری عشقت.....
لحظه ای آرامش آغوش تو را به هیچ چیز ندهم....
چون " آغوش تو " زادگاه من است...
آنهنگام که از نو در " آغوش تو " متولد گشتم
