
وقتی دیدمت باران می آمد....
وقتی در هوای مه آلود و شبنم زده ی آنروز بارانی ,
میرفتی...من پشت پنجره ی چشمان خیسم تورا به نظاره
نشسته بودم....دریغ از اینکه حتی برای آخرین خداخافظی
, سرت را برگردانی....تمام رویاهایما ن در باران رقم خورد ...
" یادت هست ؟؟؟ "
کلبه ای از جنس شیشه زیر باران بهاری.......
بوی شکوفه های گیلاس......
رودخانه ای که ایستگاه استراحت همیشگی روح آزرده ات
بود....یادت هست؟؟؟؟جاده ای که بارها و بارها به ا نتهایش
رسیدیم و باز برگشتیم .....
هوای تیره ی این روح خسته ام یاد آور همان هوایی است که
آنقدر سیاه شد که خدا راهمان را با رعد و برق روشن
کرد...." یادت هست ؟؟؟ "
باران می آمد.....
باز هم باران....
وباز هم باران....
" یادت هست ؟؟؟ "
فقط یکبار در هفته باران میبارید آن هم ..
روز دیدار من و تو...
" یادت هست ؟؟؟ "
اما حالا باران هم نمی آید و اگر هم بیاید رنگ و زنگ
همیشگی اش را ندارد...
اما من هنوز با بوی باران مدهوش میگردم....
شاعر , نقاش , صورتگر , همان شاعر نقاش مسلکی که بر
لبه ی تیغ راه میرفت...
تیغی از جنس محبت.....
" یادت هست ؟؟؟ "
پایم پر ابله است و بریده ی تیغ محبت.....
من هم به خاطره هایت مبدل گشته ام ....
نگو نه که باور ندارم ....
