خسته ام سر گردانم غبار آلود ....
من به تمام سرابهای دنیا دل بسته ام ، پاهای لرزانم در همه چاله های لجن آلود دنیا
گیر کرده و زمین خورده ام،من بیابانهای بی آب و علف را خوب می شناسم درد گمشتگی را خوب
می فهمم...از راهی طولانی نا هموار و پر هراس آمده ام در خرابه هایی لانه کردم که گرگهای پلیدی
در آن زوزه می کشیدند و من ،من آنرا لالایی می پنداشتم...
من نور را فراموش کرده بودم،در دخمه خودخواهی خود همه رنگها را از یاد برده بودم...
به طعمه عشق آواره شدم و سرگردان....
خسته ام نای رفتن ندارم ...
انگار چشمهایم کورسویی می بینند ،اینجا پنجره ای می بینم به سمت نور به سمت روشنایی..
باز این تویی که در دل جنگلهای سیاهی ترسناک پنجره ای گشوده ای..
آی دنیا!لخظه ای سکوت کن،می خواهم بشنوم...
صدایم کن صدایم کن چقدر تشنه صدا کردنت هستم،چقدر دلتنگت هستم..
شاید مرا به آستان تو راهی نیست اما این پنجره را از من دریغ نکن، بگذار اینجا بمانم سرم را بر خاک
کوی تو بگذارم که دیرزمانیست که آرامش را نبوییده ام..
یادم بده چگونه صدایت کنم؟ ،می خواهم دیگر هیچ نگویم الا نام تو....
نام تو لبهای خشکیده ام را سیراب می کند،اینجا همانجاست که می گشتم و نمیافتم...
دلم آتش می گیرد وقتی فکر می کنم که تو همیشه اینجا بودی همیشه صدایم می کردی و دستهای رحمتت
را برایم گشوده بودی اما من کر بودم و در گوشم صدای گرگها مانده بود من کور بودم و جز بت های
امروزی چیزی نمی دیدم ...
کنارم بمان ،کنارم بمان من می ترسم، خیلی می ترسم از کوری از کری...
صدایی نمی خواهم الا صدای تو نگاهی نمی خواهم الا نگاه تو ...