وقتی روزی پزشکت آب پاکی را روی دستت بریزد و بگوید چند وقتی بیشتر زنده نیستی
تازه آن موقع است که جمله " وقت طلاست" برایت معنا پیدا میکند، خاطرات خاک گرفته ات را مرور میکنی و برای عشقی که فرصت رسیدن به آن را نداشتی، زار زار گریه میکنی.
تازه آن وقت است که دلت برای آن عاشق دلشکسته ای که دست رد به سینه اش زدی و معلوم نیست در کدام کافه شهر پشت یک صندلی خالی به چای یخزده اش خیره است تنگ میشود،
دلت میخواهد راه بیفتی در خیابانها و از تک تک ادمها معذرت بخواهی که در روزهای قبل، لبخندی مهمانشان نکرده ای،
یا یک نفس عمیق از بوته یاس گوشه حیاط بکشی و تمام وجودت پر از رایحه اش شود مثل تمام ان دوستت دارم هایی که شنیدی و جوابش را پشت گوش انداختی،
اما مگر چند روز، چقدر است که بشود همه ان کارهای از یاد رفته را انجام داد؟!
چه خوب میشود قبل از اینکه آب پاکی را روی دستت بریزند، لب صبح را ببوسی و زندگی را زندگی کنی
حسرتها را به فرصتی برای لذت بردن ، تبدیل کنی، پیش از انکه به تو بگویند
وقت زیادی برایت نمانده است.