تقدیم به تو که بدون هر نام و هر واژه ای برایم حضوری پاک داری.
بالهایم را گشوده و آماده پروازم
آیا با من همسفر خواهی شد؟
من همسفری میخواهم همراه
و همراهی میخواهم راهوار
سفری از عشق تا جاودانگی
سفری از امروز تا هر فردای نا رسیده
سفری از خود تا معبود
و سفری از حضیض تا اوج انسانیت
مرا حسی بیش مپندار حسی گرم
حسی روان حسی نمناک
تو که از جنس نور و رود و بارانی
خواهان سفری با من؟
همسفرم با تو راهوار همراه استوار
همسفرم با تو به تو میگویم...
تو که از جنس نور و رود و بارانی
و تو که حس بودن را و لبریز شدن را
میشناسی
به تو میگویم....که تنها بهانه ایی تا لبریز شوم
دفترها را پر بومها را سرشار
و لحظه ها را رنگ کنم چرا که
برای سرودن برای لبریز شدن
برای دیدن و بوئیدن و حس کردن و رفتن
تنها یک بهانه میخواهم
