توی زندگیمون بیشتر از همه چیز،
به شب اطمینان کردیم ...
همه ی شبایی که چشامونو بستیم و تنمونو سپردیم به خواب، میدونستیم این روحی که داره از تن جدا میشه، ممکنه دیگه هرگز برنگرده ،ولی همیشه آرامش خواب اونقدری بوده که با زیر سر گذاشتن بزرگترین ترس دنیا، روحمونو سپردیم بهش ...
دوست داشتنت مثل تکیه زدن به پرتگاهه
مثل پاگذاشتن رو لغزندهترین سنگ درست لبه ی یه دره ی عمیق
مثل نشستن رو ریل قطار
مثل چشم بسته رد شدن از خیابون
دل سپردن بهت، درست مثل همون لحظههای قبل خوابه، همیشه این احتمال هست که هیچ برگشتی وجود نداشته باشه، اما اون آرامشه، اون رهاشدنه، باعث میشه به هر اتفاقی که ممکنه بعدش بیفته تن بدی