فراموش کردم
رتبه کلی: 1657


درباره من
به نام اونی که همیشه هوامون رو داره
((بسم الله الرحمان الرحیم))
سلام من اسمم امینه ساکن تهرانم در رشته کامپیوتر مقطع تحصیل میکنم و روی رشته ام تعصب خاصی دارم
و طی اتفاقاتی عجیب با این سایت برخورد کردم همتونو دوس دارم شما هم منو دوس داشته باشید از خصوصیاتم باید بگم براتون
کمی تا اندکی مغرورم
از لاف زدن بدم میاد
ماشین دارم اما گواهینامه ندارم و یه سره تصادف میکنم
اما اما اما اما
یه قلب ساف و ساده و بی الایش دارم اونم تقدیم به همتون
یادم رفت از یکی از ویژگی های فردی ام حرفه ای بودنم توی زبان انگلیسی است
http://amin-mrt-cinema.blogfa.com/
این ادرس وبلاگمه خوشحال میشم سر بزنید
-----------------------------------------------
The one that's always going to Hvamvn ((Bismillah Rahman Rahim)) Hi my name Thranm resident Amina Degree in Computer Science and I'm on the field I have certain prejudices

And the strangest things I've dealt with this site Hmtvnv you love me like you love the characters, I have to tell you a little bit of bragging hate Mghrvrm

I hate to brag, but I have a car license and I am a pure coincidence but but but but a simple and open heart PLO and I am dedicated to all of you

I went from being one of the features of a professional in the English language, I'll be happy http://amin-mrt-cinema.blogfa.com/ Vblagmh check this address

ترجمه متن بالا بود
امین-مرتضوی (AMIN-MRT )    

داستان خیال عشق

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۱/۱۶ ساعت 21:23 بازدید کل: 71 بازدید امروز: 38
 

شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود.تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپقلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم ونفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید.ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازشمی پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوزصدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاشپر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعتقبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بودتقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگریروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۱/۱۶ - ۲۲:۲۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)