دخترک برگشتچه بزرگ شده بود،پرسیدم: پس کبریت هایت کو؟پوزخندی زد...گونه اش آتش بود ،سرخ ، زرد...گفتم: میخواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم...دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید...گفت: کبریت هایم را نخریدند،سالهاست تن می فروشم!می خری؟؟؟
یه خواهش دارم :وارد هــر رابطه ای ن...
تاریخ درج:
۹۲/۰۲/۰۵ - ۱۰:۰۳ 26 نظر , 314
بازدید