از تو مینویسم
تویی که از حالت خبر ندارم و از حالم خبر نداری
نمیدونم... شاید خوش باشی... شاید خنده رو لبات باشه... شاید آروم باشی و هیچ غمی نداشته باشی... شاید بهت خوش بگذره... شاید دلت نمیگیره...
آخه...
آخه یادته میگفتی جز من هیچکسو نداری باش درددل کنی؟
یادته میگفتی وقتی دلت میگیره فقط میای پیش من؟
یادته میگفتی وقتی ناراحتی فقط من آرومت میکنم؟
ولی من هیچوقت بهت نگفتم...
نگفتم که دعا میکردم دلت بگیره...
دلت بگیره که بهانه پیدا بشه بیای پیشم...
آخه بدجور بهت وابسته شدم لعنتی...
از حالت خبر ندارم و از حالم خبر نداری...
ولی مطمئنم خوبی که دیگه سراغمو نمیگیری...
منم هرشب بجای تو با خودم درددل میکنمو این بار فقط اشک میریزم...