|
رتبه کلی: 2499
|
|
|
|
آقا ببخشید اینجا تبریزه؟
|
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۲/۰۹ ساعت 21:14
بازدید کل:
218 بازدید امروز: 217
|
|
|
پیشگفتار:
خیلی سخته........
خیلی سخته وقتی ببینی یکی داره سعی میکنه DNAخودش رو مخفی کنه. خیلی سخته وقتی ببینی حرفهای موسس حزب پان ایرانیست (دکتر افشار یزدی) داره رنگ و بوی واقعیت به خودش میگیره. راستی شما اگه ببینین دوستتون داره جون میده چیکار می کنین؟ بهتر بگم ، اگه ببینین مادرتون داره جون میده چی؟ زبون مادری چی؟
خیلی سخته واست وقتی که تو هوای سرد تبریز پا میزاری به اون شهر و به جای تصوری که تو ذهنت ساختی، چیزی رو می بینی که حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی. وقتی ببینی دختر تبریزی با لهجه ترکی اما به زبان فارسی میخواهد ترکی رو تو پستوی ذهنش پنهان کنه. اینها اتفاقاتی هستن که شما تو تبریز می تونین بیش از یک بار ببینین! نمیدونم ، ولی من وقت دیدن این تصاویر در ذهنم چیزی به جز حماقت تداعی نمیشه...حماقتی بر آمده از یک ذهن متعلق به انسانهای اولیه. اینها چیزهایی بود که عمیقا می گویم قلب من را به درد آورد و محرک من برای نوشتن این داستان بود. هرگز نمی توان گفت : بی خیال بابا، و از کنار آن گذشت . دلیلش رو توی داستان متوجه می شید. دیوید نیون میگه: به قومیت و اصالت خود افتخار کنید و یادتان نرود که از کجا آمده اید. اما گویی عده ای با این سخن بیگانه اند و نه تنها به جان دادن زبان مادری در قتلگاه پان ایرانیست ذره ای اهمیت نمی دهند، بلکه خود داوطلبانه به نفع پان ایرانیستخنجری شده اند در قلب زبان مادری.
آقا ببخشید اینجا تبریزه؟
تبریز ، سال 2011 میلادی، 1390 شمسی
همش از یه ظهر تقریبا گرم شروع شد. از روزی که توران خانم خوابید تا امروز بیدار بشه . اصلا همش تقصیر راننده تاکسی خیابون ولیعصره، اگه اون روز پشت گوشی موبایل با خانومش دعواش نشده بود شاید توران هیچ وقت اینقدر طولانی نمی خوابید. شاید اگه توران حواسش نمی رفت به آن دخترک تبریزی که با لهجه ترکی اما با زبان فارسی ! داشت با مادرش حرف می زد ، شاید اگه واسش مهم نبود که تا اون زمان تبریز چند تا آسیمیله به کشور عزیزمون ایران ! هدیه داده . شاید اگه تو دلش به اون دخترک نمی خندید و حواسش می رفت پی زندگی خودش و خیابون خلوت ولیعصر تو اون ظهر گرم.... شاید الان خیلی وقت بود که توران خانم مرده بود و آرزو نمی کرد که ای کاش مرده بود!!
صدای جیغ لاستیک ماشین: صدای جیغ لاستیک ماشین با گرمای تابستون تبریز در هم پیچید و توران نفهمید که کی، چجوری، مالش تند سپر ماشین رو حس کرد و تنها چیزی که شنید این بود : مامان نگاه کن دختره رو!!! توران در آن آخرین لحظات 2 درد رو با هم تجربه کرد و نمی دونم به درد ضربه هولناک ماشین بود که به کما رفت و یا به درد فقدان هویتی دخترک تبریزی. دختر کوچولوی تبریزی دوست داشت بره ببینه چی شده اما مادرش دست اون رو گرفت و از کوچه پس کوچه ها رفت تا مبادا رنگ خون توران بشه مایه رنج و عذاب دخترش. اما گویی مادر یادش رفته بود که چند سال پیش قتلی رو مرتکب شده بود که تا ابد تو ذهن دخترش خواهد موند . مادر، زبان مادری را در نطفه خفه کرده بود و یادش رفته بود که حق نداره جای فرزندش تصمیم بگیره، حق نداره فرزندش رو از این حق محروم کنه. گاهی زبان فقط سی و چندی حرف نیست که پشت سر هم میان تا یه فرقی باشه بین ما و انسان های اولیه، زبان بخشی از هویت ماست ( درست مثل DNA! )، تاریخ ماست که سینه به سینه نقل میشه ، اگه اون نباشه پس من هم بی ارزشم و هر هویتی رو میشه برای من ساخت اون هم تو کمپانی احمد کسروی و پسران!!!
از آخرین ناله توران خانم گرفته تا بیچاره شدم آقای راننده و بعد بیمارستان و ناله های مادری که تنها دخترش رو با سیم و مانیتور زنده می دید و قطع امید دکترها که بگذریم ... توران رو کسی امید به بازگشتنش نداشت. تنها کلمه دکتر برای مادر توران این بود : متاسفم...اما مادر نمی خواست باور کنه ، توران رو برد خونه و تا وقتی که زنده بود امیدش رو از دست نداد...
انیشتین میگه: زمان چیزی است نسبی و این تصور ماست که زمان مطلق رو به ارمغان میاره...
اما اصولا ما آدم ها تو این شلوغی و هیاهو زمان رو گم می کنیم، به جای فکر کردن به آینده به
گذشته ای فکر می کنیم که گذشته است! گاهی اونقدر دیر و گاهی اونقدر زود برامون میگذره که یادمون میره زندگی کنیم، یا شاید هم زندگی رو تو آقای گل شدن جهان می بینیم و مثل برده ای برای اربابان خود حتی اگه لازم باشه از رو جنازه هم نوع خود میگذریم.
بگذریم، کجا بود؟ توران رو پس از مرگ مادرش یکی از فامیل های دورش به سرپرستی گرفت و اون هم بنا به وصیت مادر توران دلش نیومد اون تکه گوشت رو از سیم و مانیتور جدا کنه. توران اما هنوز خوابیده بود، شاید اسمش رو باید تو گینس ثبت می کردن!!!
سال ها گذشت... روزها و سال هایی که توران اونها رو حس نکرد و فقط ذست به دست شد تا آخرش رسید به بهزیستی. توران این سالها رو شاید به اندازه یک ثانیه هم ندید ، شاید به اندازه یک چشم بر هم زدن. دکترها تعجب کردن که چرا بدن توران توی این همه سال اینقدر جوون مونده ، شاید به این دلیل که بدنش انرژی کمتری مصرف می کرد و ضربان قلبش فوق العاده کند شده بود...
یه روز سرد زمستونی : روزی که خیابون پر شده بود از مردم چتر به دست اما نه یکدست ! گرمای وجود توران تو بدنش جرقه زد، کسی چه میدونه شاید اون گرمای تابستون 90 بود. انگشت نحیف توران خانوم 2 میلی متر به هوا پرید و گویی شریان های بدنش با حرارت ماده ای قرمز رنگ ( درست به رنگ تیم مورد علاقه اش ) پر شد و صدای پرستاری رو شنید که شوکه شده بود و مدام دکتر رو صدا می کرد.
دکتر چنان خیره شده بود که گویی آدم فضایی رو روی تخت می دید. توران شاید تو این یه مورد خوش شانس بود ، چون قرار بود تا هفته دیگه به دلیل پرداخت نشدن خرج و مخارج نگهداری اش از طرف فامیل هایی که حالا خود توران هم نمی شناخت برای همیشه به زندگی اش خاتمه بدن و تنها چیزی هم که اون رو تا اون تاریخ زنده نگه داشته بود وصیت مادرش بود. چشم های توران که اولین فوتون های نور رو جذب کرد، ذهنش نتونست اونها رو تحلیل کنه ، توران همه چیز رو از یاد برده بود.......
اولین جمله ای که به زبان آورد این بود : من کیمم؟ بورا هارادیر؟ (من کی ام ؟ اینجا کجاست؟) شاید توران همه چیز رو از یاد نبرده بود چون زبان مادری اش هنوز درست کار میکرد، اما گویی این یک مورد رو پرستارها و دکترهای اطراف توران از یاد برده بودن چون اونها هیچی از حرف های توران نفهمیدن واسه همین اول فکر کردن مال یه سیاره دیگه است اما بعد که فارسی باهاش صحبت کردن فهمیدن نه بابا مثل اینکه مال همین کره است! درسته که توران خیلی از چیزها رو از یاد برده بود اما تقریبا مطمئن بود که زبون مادری اون و همه مردم تبریز تو سال 90 ترکی بوده ، یعنی چی شده؟ فضایی ها حمله کردن یا انگلیسی ها (این استعمارگران پیر)؟ خوب خودش رو دلداری داد و گفت : ممکنه اینجا یه سازمان خصوصی فارسی باشه، یه چیزی تو مایه هتل پارس تو دل تبریز (ائل گلی).
یه 6 ، 7 ماهی رو توران تحت مراقبت بود . فامیل های دورش نمی خواستن باهاش مواجه بشن چون هیچ شناختی از توران نداشتن. بالاخره بعد از 7 ماه توران از بهزیستی اومد بیرون و اولین چیزی که دید خورشید بی بخار زمستون بود !
تو این 7 ماه کم کمک یه چیز هایی یادش اومده بود. وقتی دکترها بهش گفتن الان سال 1470 شمسی هست کم مونده بود باز هم یه بار دیگه به کما بره . توران باز هم درد کشید، درد فقدان کسانی که می شناختشون و الان دیگه استخونشون هم نبود. تصمیم گرفت با آدرسی که از خونه قدیمی شون گیر آورده بود یه سر به اونجا بزنه و کوچه پس کوچه های تبریز رو پس از 80 سال ببینه ، راستش اون یه جورایی به آینده سفر کرده بود.خیابون رو که برید و رفت اون طرف ، منتظر تاکسی شد.
توران : آبرسان
راننده : بیا بالا.....
توران سوار شد ، به جز او یک زن و شوهر دیگه هم تو تاکسی بودن. توران اما گویی با این شهر و مردمش غریبه بود، حتی زبان آنها را هم نمی دانست. اول فکر کرد این زن و شوهر مهاجرند ، ولی بعد فهمید که خیلی چیزها از این شهر مهاجرت کردن! وقتی پای راننده روی ترمز رفت و گفت : آبرسان، توران هم پیاده شد و گفت : نئچه اولور ؟ (چقدر میشه ) راننده اما هاج و واج گفت : بله؟ و توران این بار گفت : چقدر میشه ؟ کرایه رو که داد فهمید ظاهرا این تورمه که همواره جزء لاینفک این شهره و همواره هم در حال صعود!!!
توران اما این بار واقعا داشت کلافه می شد، گاهی فکر می کرد داره خواب میبینه و آرزو داشت بیدار بشه . گاهی فکر می کرد: واقعا اینجا تبریزه؟ کم کم شک برش داشت، نکنه اینجا تبریز نباشه؟
توران : خانوم بورا تبریز دیر؟ (اینجا تبریزه؟)
خانم جوان نگاهی به سر تا پای توران انداخت و گفت : ببخشید؟
و توران فهمید که او در طی این 80 سال تنها اقوامش رو از دست نداده... هرجا رو که نگاه میکنه نمی تونه اثری از زبان مادری اش پیدا کنه . نفر سوم رو که دید این بار پرسید : آقا ببخشید اینجا تبریزه؟ پسرجوان نگاهی از روی تعجب و تمسخر به توران کرد و گفت : خانم شما حالت خوبه؟ تو دل تبریز داری از من میپرسی اینجا تبریزه؟
توران اما هنوز باور نکرد ... باور نکرد که این همان تبریزی است که شب ها با یاشار و ساناز و الناز تو ائل گلی می چرخیدن ، این همون شهریه که ستارخان و باقرخان و پیشه وری ها جنگیدند و رفتند تا بمونه . همون شهری که شهریارها توی اون به زبون ترکی شعر گفتن... نه امکان نداره همون تبریز باشه. شاید... شاید حمله کردن و زبونش رو استعمار از بین برده؟ اما شهر که مثل همیشه زیبا بود و اثری از جنگ نبود. شاید نوه های رضا خان وحشی به قدرت رسیدن که اینجوری شده؟ اما هرچی گشت اثری از این پدیده های عجیب و غریب پیدا نکرد. اما توران پان ها رو خوب می شناخت و حدس می زد که باید همه این بلاها زیر سر اونها باشه، ولی خوب بدون همکاری مردم که نمی شد...
توران شاید ندونست اما مردم تبریز همگی دست به دست هم دادن و طی این 80 سال کاری رو با زبون مادری خود کردند که هیچ بیگانه ای توان انجام دادن آن را نداشت.
(( آذربایجانی ها مردمی با زبان و فرهنگ فارسی هستند که گاها تحت تاثیر نیروهای مهاجم در بعضی نقاط آن به زبان ترکی صحبت میکرده اند))
(( قشقایی ها مردمانی بوده اند وطن فروش که بر علیه حکومت مرکزی قیام کرده اند، نسل آنها
هم اکنون به کل منقرض شده است))
((ترکمن ها در نتیجه توطئه شوروی ایجاد شدند، اکنون وجود خارجی ندارند. تصاویر آنها را می توانید در کتب تاریخی جستجو کنید))
((پان ترک: موجوداتی نژادپرست که به دنبال تجزیه ایران از طریق رسمی کردن زبان ترکی (که اکنون در آذربایجان جایگاهی ندارد) می باشند.))
((پان فارس: نام قدیم آن پان ایرانیست می باشد و پس از پاکسازی قومی مناطق غیر فارس (نظیر ترک، کرد،عرب و...) نام آن به پان فارس تغییر یافته است. هدف آن حمایت از زبان و فرهنگ شکوهمند فارسی از طریق پیمان های پاک و مهرورزانه با مردم ایرانمی باشد.))
فرهنگ لغت
نویسنده: پانی ایرانی ، سال 1470
توران میدونست که نه آذربایجانی ها هیچ گاه فارس بوده اند و نه قشقایی ها وطن فروش ... که اگر نبودند ستارخان ها ، صولت الدوله ها نه خبری از مشروطه بود و نه از استقلال. چنان که چرچیل میگه: این قشقایی های لعنتی در جنگ جهانی اول پدر ما رو در آوردن. اما چه میشه کرد، از تاریخ برای پیشبرد اهداف خود استفاده کردن و آنقدر دروغ گفتند تا پذیرش حقیقتِ روشن شد سراب و حالا همان دروغ ها به واقعیت پیوستند و حالا از آن برای پیش بردن تاریخ بهره می برن! چه استفاده متقابلی ..
توران اما خسته و فرسوده با دلی آکنده از اندوه و حسرت روی صندلی پارک تکیه زد . او حالا آرزو می کرد ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شد یا شاید بهتر بود هیچ وقت نمی خوابید. بغض گلوش رو گرفت از این همه تفاوتی که با مردم این شهر داشت و به یاد مثالی افتاد که استاد زیست شناسی شون گفته بود :
(( قورباغه ای رو توی آب 100 درجه انداختن، قورباغه بی درنگ بیرون پرید. همان قورباغه رو در آب 20 درجه سانتی گراد انداخته و آب رو به تدریج گرم کردند تا به 100 درجه رسید و قورباغه آنقدر ماند تا ترکید ))
دلش میخواست بره و از مردم شهر بپرسه زبونشون ( اون هم از نوع مادری) رو به چند تا 3 هزار میلیارد تومان فروختن؟ کاش لااقل ارزون نفروخته باشن! به هر حال خرج و مخارج زندگی بالاست دیگه ....
خیلی چیزها میخواست بدونه اما..
اما صدای پسری کوچک او رو به خودش آورد.
پسرک : خانم شوکولات ایستیرنیز؟ (خانم شوکولات می خواهین؟)
پسر کوچولوی 6-5ساله ای شکلات رو با دستهای کوچیکش گرفته بود سمت توران...
بغض گلوش ترکید، شد اشک و از چشم هاش سرریز شد . پرسید: کوچولو آدین نمنیدیر؟ (کوچولو اسمت چیه؟) پسرک : بابک... و توران با شنیدن این اسم تاریخ رو از نو ورق زد. تو دلش گفت : آیا هنوز امیدی هست؟ آیا بابک های زمونه می تونن قلعه رو باز پس بگیرن؟ شاید توران تو دلش گفت : چی می شد اگه مادر اون دخترک تابستون 90 ، احمقانه زبان مادری رو از فرزندش دریغ نمی کرد . اصلا به نظرش شاید چنین مادرهای احمقی لیاقت داشتن فرزند رو ندارن.
((یادمون باشه این تغییرات کوچیک هستن که نتایج بزرگ رو دربر دارن))
پس سعی کنید مثل قورباغه ای نباشید که این تغییرات رو حس نکرد تا مرد. این توران نبود که 80 سال انگار مرده بود بلکه زبان مادری بود که 80 سال به تدریج مرد و به کما رفت و شاید اونقدر خوش شانس نباشه که مثل توران خانوم یه روز دوباره احیاء بشه.ممکنه داستان به کما رفتن یه دختر برای 80 سال غیر واقعی به نظر بیاد اما مطمئنا از دست رفتن زبان مادری با روندی که طی می کنیم دیر یا زود به وقوع خواهد پیوست. میگید نه؟ یه سری به قشقایی ها در جنوب کشور بزنین، پاسخ اونجاست!
سخن آخر:
مطمئنا امروز، آینده ای است که دیروزها منتظرش بودیم. اگر ما اکنون در این نقطه قرار داریم (خوب یا بد)، این چیزی است که پدران و مادران ما برای ما به ارمغان آورده اند. آینده همین فرداست، در واقع تا آینده ای که توران خانوم سفر کرده بود تقریبا 29200 فردای دیگر فاصله داریم. 29200 عدد بزرگی است اما فقط در ریاضی ! باور کن آنقدر زود می گذرد که فرصت نمی کنی با زبان مادری ات خداحافظی کنی.... راستی هروقت وقت کردی یه سری به خیابونهای شهرتون بزن. اشتباه نکن، نمیخواهم بری ارومیه و یا مراغه ، برو تو همین تبریز...وقتی رفتی خوب توجه کن که دمای فارس شدن مردمی که از کنارت رد می شن چند درجه است و اختلاف اون تا 100 درجه چقدره؟!! به نظرت مردم تبریز 80 سال پیش هم همین طوری صحبت می کردن؟
یازان : قشقایی اوغلو
|
این مطلب توسط علی مسعودی* بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۳/۰۲/۱۰ - ۰۰:۱۲ |
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
|
|