یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی جام می در دست من، مینای می در دست وی در کنار آیی، خزان ما زند رنگ بهار ور نیایی فرودین افسرده تر گردد ز دی بی تو جان من چو آن سازی که تارش در گسست در حضور از سینه ی من نغمه خیزد پی به پی آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست ؟ یگ چمن گل، یک نیستان ناله، یک خمخانه می زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ای من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
نکنم دراز هرگز به هوای باده دستی چو جمال یار باشد نه نکوست می پرستی که مدام مست مستم من از آن می الستی «همه عمر بر ندارم سر از آن خمار مستی» «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» ز تو کام دل بر آید چو به دست فرصت افتد به بهشت ماند آن شب که مجال صحبت افتد اثری ز غم نماند چه زوال محنت افتد «تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد» «دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی» شده دل اسیر چاه غم عشق تو چو بیژن بگشا کمند زلفت به مثابه ی تهمتن به رهائیش قدم نه تو شبی به کلبه ی من «چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن» «تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی» ز سُم سمند عشقت، شده است پیکرم لِه نتوان برم شکایت ز تو در بَر که و مِه به سؤال پر نیازم تو ز مهر پاسخی ده «نظری به دوستان کن که هزار باز ازآن به» «که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی» که رساند این پیامم بر یار مه لقا را که جوانیم تلف شد، برَهِ غمت نگارا ز چه ای بهار خوبی بـپـسـندی این جفا را «دل دردمند مارا که اسیر توست یارا» «به وصال مرحمی نه، چو به انتظار خستی» مگرت بجای دل هست، به سینه سنگ خارا که در او نه رحم باشد، نه جوی بود مدارا به جفات خو گرفته، دل مستمند یارا «برو ای فقیه دانا به خدای بخش مارا» «تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی» بگذشتی از مقابل چه مه ای بلند بالا حرکات جمله موزون سکنات جمله زیبا به حقیقت این چنینی تو و یا کنی به عمدا «نه عجب که پشت دشمن شکنی به روز هیجا» «تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی» نکشم ز دامنت دست، که رسم عهد باشد که همیشه کودک دل به هوای مهد باشد نه رواست حرف تلخی ز لبی که شهد باشد «چه زمام بخت دولت نه به دست جهد باشد» «چه کنند اگر زبونی نکنند و زیر دستی» همه گل رخان ندانند طریق دوستداری پی آن مگیر هرگز که ز مهر بوده عاری چو بر آن سری که یک روز گلی به دست آری «دل هوشمند باید که به دلبری سپاری» «که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی» نه به طاهری بماند علم فراق یاران که مدام صبح باشد، ز برای شام تاران چو زمانه گاه خشک است و گهیست فصل باران «گله از فراق یاران و جفای روزگاران» «نه طریق توست سعدی کم خویش گیرورستی»
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۴/۱۲/۱۸ - ۱۹:۵۰
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید مگر مساحت رنج مرا حساب کنید محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید خطوط منحنی خنده را خراب کنید طنین نام مرا موریانه خواهد خورد مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید مگر سماجت پولادی سکوت مرا درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید بلاغت غم من انتشار خواهد یافت اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید