گــآهی دِلــَم می خَواهَـد آسمــآن شَب رآ بِشکــآفـَم
بِدانـَـم چه چیزی دَر آن نَهفته است که،
اینگونه دوستَش دارَم و بـ آن خیـره میشوَم وَ گـآهی بــآ هـَـر نیم نِگاهی بـِـه آن
اشکی از گوشه ی چِشمانَم جاری میشوَد...
بآ هَمه ی تیرگیَش دوستَش دارَم
آرامِش
سُکوت
زیبایی و...
هَمه وَ هَمه دَر این تیرگی شَب نَهفته
به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی
ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری
ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی
ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن اگر گفتی خدا ترسی
ولی از ترس اموالت تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن اگر هر ساله در حجی
ولی از حال همنوعت سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن اگر مرگ مرا دیدی
ولی قدر سری سوزن ز جای خود نجنبیدی