فراموش کردم
رتبه کلی: 1498


درباره من
ــــلـام !
Ali ... boy (Alisalla )    

کلاغ

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۵/۱۴ ساعت 12:08 بازدید کل: 646 بازدید امروز: 146
 

 

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی . صدای نا هموار و ناموزونش، خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه  لبخندی بر لبی می نشست.صدايش اعتراضی بود که در گوش هستی می پيچيد

کلاغ خودش را دوست نداشت . بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت

کلاغ فکر می کرد در دايره ی قسمت ، نازيبايی ها تنها سهم اوست. کلاغ غمگين بود وبا خودش گفت: " کاش خداوند اين لکه ی زشت را از هستی می زدود" پس بال هايش را بست و ديگر آواز نخواند

خدا گفت: " عزيز من !صدايت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نيست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند

سياه کوچکم ! بخوان . فرشته ها منتظرند

ولی کلاغ هيچ نگفت. خدا گفت: " تو سياهی ، سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند. و زيبايی ات را بنويس. اگر تو نباشی.آبی من چيزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دريغ نکن" و کلاغ باز خاموش بود

خدا گفت : " بخوان! برای من بخوان، اين منم که دوستت دارم "سياهی ات را و خواندنت را  و کلاغ خواند.

 اين بار عاشقانه ترين آوازش راخدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۵/۱۴ - ۱۲:۰۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)