چشمهای مغرورش یادم نمیره،مخصوصارنگ چشماش، چشماش سبزبود،رنگ ساقه گلی که توتابستون درمیاد،داغ داغ..وقتی موهای طلائیشوشونه میکرددوست نداشتم دستاموزیرموهاش بگیرم تامبادایک تارموازش کم بشه،دوسش داشتم،لباش همیشه سرخ بود،مثل گلای حیاط،مثل یه غنچه!وقتی میخندیددندونای سفیدش میزدبیرون،اونقدرمعصوم ودوست داشتنی بودکه..اشک توچشام جمع میشه،دوست داشتم فقط نگاش کنم،دیوونم کرده بود،اونم دیوونه بود..
مثل بچه هاهرکاری دوست داشت،انجام میداد..دوست داشت من به لباش رژبمالم..میدونست وقتی نگام میکنه دستام میلرزه،بعدمیخندید،میخندید.منم اشک توچشام جمع میشه..صدای خندش آهنگ خاصی داشت..قدش کمی ازمن کوتاه تربود..وقتی میخواست بوسش کنم.. چشماشومیبست،سرشومیاوردبالا،لباشوغنچه میکرد،دستاشوپشت سرش میگرفت ومنتظرمیموند..من نگاهش میکردم،اونقدرنگاش میکردم تاچشماشوبازکنه وحرفی بزنه..لبام ومیذاشتم رولباش،داغ بود،دوسش داشتم،خیلی زیاد.. دوست داشت لباشوگازبگیرم،من دلم نمیومد،اون گازمیگرفت
وقتی درآغوشش آروم زمزمه میکردم دوستت دارم،نخودی میخندید..شبای زمستون،آغوشش ازهرجائی گرم تر بود..دوست داشت وقتی بغلش میکنم فشارش بدم ..لباشو هی میذاشت رو بازوم و می مکید،وقتی که جاش قرمزمیشدمیگفت:دلت که برام تنگ شداینجاروبوس کن..منم روزی هزارباربوس میکردم.. چشماشومیبست ولباشوهمیشه می آوردجلو..لباش همیشه شیرین بود،مثل عسل..بیشترشبهاتاصبح بیداربودم،نمیخواستم این فرصت هاروازدست بدم..میخواستم فقط نگاش کنم..هیچ چیز جز اون برام مهم نبود
من میدونستم بهار سرطان دارهخودش این و نمیدونست..نمیخواستم شادیش رو ازش بگیرم .. تااینکه.. بعدازیه سال سرطان علائمش رو نشون داد..بهار پژمرد ..هیچ کس حال منو نمیفهمید ..دوهفته کنارش بودم و هی اشک میریختم ..یک روز که از خواب بلندشد،دستم روگرفت..آروم برد روقلبش و گفت :میدونی قلبم چی میگه؟بعد چشماشوبست..تنش سردبود...دستم رو روی سینه اش فشاردادم..هیچ تپشی نبود ...داد زدم
خـــــــــــــــدا