هاعتراف میکنم بچه که بودم همیشه دلم میخواس یه جوری داداش کوچیکمو سر به نیست کنم! رفتم بقالی مرگ موش بگیرم آقاهه که میدونس چه فسقل مشنگیم بجاشآرد بهم داد منم ریختم تو قابلمه نهار! سر سفره وقتی همه شروع کردن بهخوردن یهو گریهام گرفت! با چشای خیس تا ته غذامو خوردم ک همه با همبمیریم!!...
تاریخ درج:
۹۱/۰۴/۱۰ - ۱۸:۴۴ 0 نظر , 442
بازدید