همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به
او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: میخواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!
چشمانش
رابست، دید به شکل درختی
در یک جنگل بزرگ درآمده است.
باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را
نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من
بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و
با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
.
.
.
.
.
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
.
.
.