یک دانه ی کور
بی آنکه دنیا را ببیند
در لای آجرهای یک دیوار، گم بود
در آن جهان تنگ و تاریک
با باد و با باران غریبه
دور از بهار و نور و مردم بود
اما مدام احساس میکرد
بیرون از این بن بست
آن سوی این دیوار،چیزی هست
اما نمی دانست آن چیست
با این وجود او مطمین بود
اینگونه بودن زندگی نیست
هی شوق پشت شوق
در دانه رقصید
هی درد پشت درد
در دانه پیچید
و دیگر او در آن تن کوچک نگنجید
قلبش ترک خورد
و دستی از نور
او را به سمت دیگری برد
وقتی که چشمش را به روی آسمان وا کرد
یک قطره خورشید
یک عمر نابینایی او را دوا کرد
او با سماجت
بیرون کشید آخر خودش را
از جرز دیوار
آن وقت فهمید
که زندگی یعنی همین کار
شاعر:عرفان نظر آهاری
از کتاب: من بیابان ، همسرم باد