خوابيده بودم؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم . به هرروزي كه نگاه مي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود . يكي مال من و يكي مال خد ا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را ميديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيباييها، لبخندها،شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم. اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم،همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها،ترس ها، درد ها، بيچارگي ها.
با ناراحتي به خدا گفتم روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه؟ چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني؟ خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد لبخندي زد و گفت من به تو قول. دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، درگرفتاري و خوشبختي. من به قول خود وفا كردم،هرگز تو را تنها نگذاشتم،هرگز تو را رها نكردم،حتي براي لحظه اي،آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم!!!