قصه عاشقانه یه دخترو پسر
میخوام از قصه عاشقانه یه دختر و پسر بهتون بگم امیدوارم که خوشتون بیاد :
روزی بود که پسری که اصلا نمیدونست عاشقی چیه و همه تلاشش فقط رو درس بود روزی دختری را داخل اتوبوس دیدو پسندید و از اون لحظه بود که پسره داستانه ما دله خودشو باختو درس و بحسو ول کرد و به دنبال دام انداختن این دختر کرد روزها سره راهه دختره سبز میشد اما دخترکه داستانه ما دختری سر به زیر و کاملا با نجابت خ
لاص این پسرک دیگه زیاد از حد سره راهش سبز میشد دخترک یه روز داشت به راهش ادامه میداد که پسرکه داستانه ما با نامه ای که به دست داشت پیشه دختر آمد و کاملا مظلوماننه سلامی گفت و نامه را دراز کرد اینجا دخترکه داستانه مادلش لرزید و بی اختیار نامه رو گرفت و به راهه خودش ادامه داد .
دخترک داخل مدرسه به گوشه ای رفت تا نامه را باز کنه ببینه پسر باش چی نوشته حالا باهم میخونیم:
(به نام آنکه عشق را آفرید تا من تنها نمونم
سلام عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشه ازت ممنونم که این نامه رو ازم گرفتی میخوام بهت بگم که من اونروز که تو اتوبوس ...)وخلاصه داستانه عاشقیشو براش گفتو و در آخر شماره خودشو نوشته بود که همینجا دخترک دلش سریدو از خود بیخود شد و سریع یه کاغذی برداشتو جوابه نامه پسرو کاملا احساساتی داد . و روزه بعد که پسرو دید نامه را بهش داد وای که چقد پسره شاد شد و سریع رفتو نامه رو باز کرد و خوندش اوه دید که دخترک چقد اونو دوست داشته ولی غرورش اجازه نمیداده خلاصه سرتونو درد نیارم همینجا بود که عشق این دو تا جوش خورد راستی یه چیزی سنشونو بهتون گفتم ؟پسره ۱۶ دختره ۱۵ وای چه سنی خیلی کچول بودن نه ؟بله خلاصه ارتباط زیاد شدو عشقم زیادتر که یه یک سالی گذشت یه دوسالی گذشت این دوتا هننوز عاشق همدیگر بودن ولی خوب یه چیزی دو سال به سنشون اضافه شده بود و دستایه زیاد داشتن بله جایه جالبه غصه ما که عشق و حال کردن است همون شور و شوق جوانی بهش میگن اینج دخترکه غصه ما دوستایه نابابی داشت و همین باعث شد که بلغذه و با یه پسری دیگه ارتباط برقرار کنه فقط برای تنوع ولی هنوز عاشقه پسرک بود از بخته بده دختره پسری که باهاش ارتباط برقرار کرده بود دوسته پسرکه داستانه ما بود و روزی که این دوتا پسر از دست دختراشون میگفتنن پسرک دید که دوستش داره عشقشو میگه همیننجا بود که اگه کارت به پسرک میزدن یه قطره خون هم نمیامد واقعا داغون شد ولی خودشو کنترل کردو به دوستش گفت که من باید حتما این دوستتو ببنیم پسره هم قبول کرد و گفت باشه فردا باهاش قرار میزارم بیا بریم .
بله فردا شد و رفتن دوتایی باهم ولی با ماشین خلاصه نگم بهتره آخه سخته یه لحظه فکر کنین وای وای وای چشمه پسره که به دختره افتاد زد زیره گریه ولی دختره هنوز چون پسره جلو بود درست ندیده بودش همینجا از دوست پسرش میپرسه این دوستت چشه(همون عشقش) ؟ پسر جواب میده که والا نمیدونم بزار بپرسم و همینجا اسمه پسرو میاره و میگه چته پسر اروم اروم سرشو بالا اورد همیننجا دختره کنجکاو شد صورتشو ببینه که وقتی نگاه میکنه و واقعا بده وای وای وای صورته اشک باره پسره رو میبینه یه جیغ بلند میزنه و رنگش سفید و میزنه زیره گریه اما چه فایده همینجا دوسته پسره ماشینو نگاه میداره و پسره میپره پایین و میره . . . . دیگه التماس کردن چه فایده . چرا آدم زندگیشو خراب کنه. وچرا؟ چرا؟ وچراهایه دیگه که هنوز برای خیلی از ما بی جواب مونده آره امیدوارم از این داستان تجربه بگیرید.