نمی دانم چرا اینقدر زود دلم برایت تنگ می شود....تو که از جان هم به من نزدیک تری...
تو که در نفس هایم نفس می کشی...تو که از چشم من دنیا را نگاه می کنی...
تویی که از آبی ترین آسمانها عروج کردی تا بودنت را، ارزانی تنهاییم کنی...
تویی که مرا از تاریک ترین اعماق این دریای همیشه طوفانی، تا حقیقت شیرین نور و گرما بالا آوردی...
و بعد آمدنت، همیشه دریا آرام است و ساکت...
نه غرش موجی و نه بیقراری قایقی بر روی آب برای رسیدن به ساحل...
که تو خود ساحلی هستی بی پایان...دورادور این بیکرانه تلاطم های گاه و بیگاه....
و زورق سرگردانی ام را، از اسارت جوش و خروش های سر به هوا نجات دادی...
نمی شود درک کرد...
نمی شود فهمید ، راز این دلتنگی را
این روزها اگر بغضی ترک می خورد....اگر غمی جدید زائیده می شود...
اگر آهی از تارهای داغدیده ی سازم بر می خیزد...
بدان همه برای توست...
برای تویی که نمی دانم روزی خواهد رسید که چشمانم را با ردّ نگاهت، متبرک کنی...
و من چشم انتظار آن لحظه، هر گاه باران ببارد، صدایت می زنم...
نه با نوای زبان...که با نوای دل...چرا که تو درون منی...و دیگر نیازی به آوا و کلام نیست....