وقتی خیلی کوچیک بودم شیشه شیرم رو خیلی دوس داشتم برای همین هیچوقت از خودم جداش نمیکردموهمیشه تودستم بود.اما یه روز از دستم افتاد و... شکست اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارم رونباید همیشه تو دستم بگیرم چون ممکنه از دستم بیوفته و بشکنه.! یکم بعد اون توت فرنگی رو خیلی دوس داشتم برای همین یه شب با خودم بردم تو تختم که پیش خودم بخوابن اما صبح که بیدار شدم دیدم همه ی توت فرنگیام له شدن اونوقت فهمیدم اونی که دوسش دارمو نباید ببرم توتخت خوابم چون خراب میشن!چند وقت بعدش یادمه ماهی هفت سیمون رو دوست داشتم و میخواستم فقط مال خودم باشه برای همین از تو آب درش اوردم تو کمدم قایمش کردم اما فرداش که رفتم سراغش دیدم دیگه تکون نمیخوره!اون مرده بود...
وقتی مدرسه میرفتم یه آبرنگ داشتم که خیلی دوسش داشتمو به همه ی همکلاسیم نشونش میدادم اما یه روز دیدم که تو کیفم نیستو هیچوقت معلوم نشد که کی اونو برداشته.
انوقت فهمیدم اونی که دوسش دارمو نباید به هیچ کس نشون بدمچون ممکنه ازم بدزدنش!
هیچوقت نفهمیدم اونی دوسش دارم رو چجوری نگه دارم....