فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 7922


درباره من
کوثری (Azin-jon )    

دلنوشته ها. . .

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۲۲ ساعت 12:09 بازدید کل: 329 بازدید امروز: 152
 

این روزهایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی، تظاهر به بی خیالی، به شادی

به اینکه دیگر هیچ چیز  مهم منیست....

اما....

چه سخت می کاهد از جانم این

"نمایش"

..................................................

حقیقت دارد!

کافی ست چمدانهایت را ببندی

تا حاضر شوند

همه برای از یاد بردنت...

آنکه بیشتر دوستت می دارد

زودتر...!!!

....................................................

این روزها من خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردند

فراموشت می کنند...

.....................................................

حکایت من حکایت کسی است که:

عاشق دریا بود اما قایق نداشت!

دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت!

حکایت کسی است که زجر کشید اما زجه نزد!

گریه کرد اما کسی اشکش را ندید!

کسی که پر از فریاد بود اما سکوت کرد

تا صدای عشقش را بشنود

اما.....

..........................................................

دیگر هیچ چیز شیرین نیست!

جز خوردن یک قهوه تلخ با "تو"

.............................................................

خاطرات نه سر دارند و نه ته!

بی هوا می آیند تا خفه ات کنند!

گاهی وسط یک خیابان می رسند...

سردت می کنند...

داغت می کنند...

رگ خوابت را بلدند...

زمینت می زنند!

خاطرات تمام نمی شوند، تمامت می کنند!!!

....................................................................

من هنوز هم  غرق گذشته ای هستم که...

نمی گذرد!!!

....................................................................

دلتنگم...!

دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید

از حرکت ایستاد...!

دلتنگ کسی که دلتنگیهایم را ندید...

دلتنگ خودم...

خودی که مدتهاست گم کرده ام!

..................................................................

اگر می خندم تنها به اجبار عکاس است!

وگرنه بی تو...

من کجا؟

و خنده کجا...؟

.....................................................................

برای دادن شاخه گل به آنکه دوستش داری

منتظر مراسم تدفینش نباش!!!

....................................................................

همیشه هر وقت دلم می گرفت

باهات حرف می زدم

آخه حرفات...

صدات...

منو آروم می کرد

ولی حالا.........

..................................................................

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

کس جایی در این منزل ویرانه ندارد

دل را به کف هر که دخم باز پس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد!!!!

...............................................................

کاش امتداد لحظه ها

تکرار  دوباره با تو بودن بود...

............................................................

تکرار کلام قشنگی برایم نیست...

تکرار غم...

تکرار خطا...

تکرار وابستگی...

تکرار دل شکستگی ها...

.........................................................

نبودنهایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمی کند...

کسانی هستند که هرگز تکرار نمی شوند...

و حرفهایی که معنایشان را خیلی دیر می فهمیم...

.............................................................

اجازه خدا؟؟

میشه من ورقمو بدم؟

میدونم وقت امتحان تموم نشده!

ولی من دیگه خسته شدم...

............................................................

چگونه باورم را برایت بفرستم؟!

تا باور کنی از یاد بردنت کار من نیست...

.............................................................

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم!

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود! درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود!!!

.........................................................

گاه دل تنگ می شوم

دلتنگتر از تمام دلتنگی ها

حسرتها را می شمارم

و باختن

و صدای شکستن را

نمیدانم من کدام امید را نا امید کردم...

و کدام خواهش را نشنیدم...

و به کدام دلتنگی خندیدم...

که چنین دلتنگم!

.............................................................

گاهی دلت می خواد همه بغضهات

از تو نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه هارو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل می گیری یا جمله ای مثل:چیزی شده؟!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی

و با لبخندی سرد میگی:

نه، هیچی...

............................................................

این روزها تلخ می گذرد

دستم می لرزد از توصیفش

همین بس که:

نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی

مثل خودکشی است

با تیغ کند!!!

.............................................................

می پسندم زمستان را که معافم می کند

از پنهان کردن دردی که در صدایم می پیچد

اشکی که در نگاهم می چرخد و همه گمان می کنند

سرما خورده ام...

اکنون، فردا بهار چه کنم؟

...............................................................

بعضی حرفهارو نمیشه گفت، باید خورد!

ولی بعضی حرفهارو نه میشه گفت نه میشه خورد...

میمونه سر دل!

میشه بغض...

میشه سکوت...

میشه همون وقتی که نمیدونی چه مرگته!!!

.....................................................................

خیلی سخت بود با بغض نوشتم ولی...

با خنده خواندی!

....................................................................

تا بودی هیچکس نفهمید که هستی!

وقتی رفتی تازه فهمیدن که کی بودی...!

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۸/۲۲ - ۱۲:۰۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)