رأس ساعت 5 صبح 15 آبان نشستم جلوی دوربین خودم ..
دقیقاً همون ساعتی که 31 سال پیش متولد شدم.
از خودم یه عکس انداختم؛ از خود خودم عکس انداختم. متفاوت ترین عکس 10 سال اخیر زندگیم؛ که در تمام این 10 سال حواسم به دوربین بوده و من میگرفتمش ..
اما اینبار دلم خواست اون منو ببینه ..
اون منو بگیره ..
مثل بچگیم که دقیقاً دوربین من رو، خودم نشون میداد ..
من ساده، صریح، بی آلایش .. بهش خیره میشدم و برام مهم نبود چیزی که اون میگیره خوب میشه یا بد میشه !! یا کسی که میبینه چی راجبش میگه !!
نه موهامو شونه کردم ! نه لباسمو عوض کردم ! و نه دست و صورتم رو شستم ... فقط دوربینو تنظیم کردم ؛ یعنی به دوربین گفتم ببین منو بگیر !! فقط خود خودمو .. میخوام ببینم احسان 31 ساله کیه؟ چه شکلیه؟ اصلاً چی میگه؟! فقط یه دونه انداختم و شد این عکس.
وقتی عکسو دیدم، خندم گرفت؛ چون من که میدونم خودم اینقدری نیستم و هنوز بچه ام ! چون لج میکنم، دعوا میکنم، قهر میکنم،
نق میزنم، میترسم، میخندم، گول میخورم، گول میزنم، گند میزنم، با بدبختی پاک میکنم، فراموش میکنم، و گاهی گریه میکنم ..!
با بچگیم یه فرق بزرگ کردم؛ اون موقعها با دوستام لج میکردم،
این روزها با خودم ..
واقعاً زورم به خودم نمیرسه .. خیلی از دست خودم حرص میخورم ..
خیلی ...
برای همین امسال خواستم تولدم به خودم یه هدیه بدم و شاید بهترین هدیه امسالم شد.. من عکس ساعت 31 ساله شدنم رو به خودم هدیه دادم بلکه من با خودم روبرو شدم و از خودم بپرسم
چه خبر؟
کجا داری میری با این سرعت؟
چی کاره ای؟
حالت خوبه؟!
فکر کردم و مطمئن شدم من در 31 سالگی از هیچ کسی کینه ای ندارم جز خودم که هرچه میکشم از دست خودمه ...
من بیخود .
" 6 صبح 15 آبان 1392 "